میخوام از روزهایی بنویسم که همین الان بعد گذشت 3 سال از اون دوران یادآوری خاطراتم اذیتم میکنه ..خودم میدونم کجا اشتباه کردم ...خودم میدونم کارایی میتونستم انجام بدم که وضعیتی که الان توش گیر افتادم رو نداشتم ...ولی کم تجربه بودم یا اصلا نداشتن تجربه و یه پشتیبان که بتونه کمکم کنه باعث شد که اینقدر سرخورده و حسرت به دل بمونم جوری که توی همین سن نسبتا کم توی 20 سالگی اینقدر سرخورده بشم که از هرچی رابطه احساسی بدم بیاد ...از این بترسم که یکی دوستم داشته باشه که نکنه یه روزی از دستش بدم ...
یه وب دیگه دارم که از روزمرگی هام مینویسم ...از اتفاقات و روزهایی سختی که دارم الان توی این زمان میگذرونمش ولی اینجا میخوام از خاطرات این 3 سالی که گذشت و شد هم یه تجربه تلخ توی زندگیم هم یه ترس بزرگ برای آینده نامعلومی که در انتظارمه ...
اینجا مطمئنم کسی خوانندم نیست چون خودم میخوام ...میخوام نوشته ها و خاطراتم بمونه واسه خودم ...البته هیچ معلوم نیست شاید یه روزی زد به سرم و از اینجا هم کوچ کردم و رفتم ....
پس امروز 21/3/90 شروع میکنم به مرور کردن خاطراتم با خودمممممممم
بسم الله ...