اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

9

نمیدونم تا کجا ادامه دادم و این ذهن بیمارم بهم ریخت و دیگه نتونستم که ادامه بدم به نوشتن ... فقط خودم میدونم که یادآوری اون خاطرات که واقعا عذابم میده چقـــــــدر سخته ولی خب الان چون خیلی افکار دیوونه کننده داره اذیتم میکنه اومدم که خاطذات رو شخم بزنم شاید چیزی واسه آرامش هرچند کوتا از بینشون پیدا کردم ....


نمیدونم دقیقا کی بود ولی فک کنم اوایل تیر بود که خوده پسرک که الان دیگه باهم رابطه ای نداریم البته به نظر خودم حس فضولیش گل کردده بود و یادش منو یادش افتاده بود و فقط به چندتا اس بسنده کرد ....نمیدونم چرا با همون چندتا اس مس ته دلم یه جورایی خوشحال بودم ...یعنی وقتی یادش میفتم که تو دلم چه ذوقی داشتم هرچند که خیلی خشک و رسمی برخورد میکرد واقعا تعجب میکنم ...


تا اونجایی نوشتم که بهش اس دادم و گفتم که حسرت که خودم باشم تصادف کرده و یه دروغ کاملا محض چون واقعا اینجور اتفاقی نیفتاده بود ....خلاصه خیلی حالش بد شد و منم واقعا داشتم بچگی محض میکردم که اینجوری با احساساتش بازی میکردم ولی خب چه میشد کرد ...


یه جورایی بهش فهموندم که حسرت توی این تصادف از بین رفته و اونم گفت که الان حاالش داغونه و چند روز دیگه ازم خبر میگیره ....اونقدر دلم سوخت که خدا میدونه نمیدونم کی بودکه اس دادم حسرت هنوز نمرده و الان توی کماست و واسش دعا کنید ....


اونم قسم میداد که آدرس بیمارستان رو براش بفرستم و بدجوری داشت گند کار در میومد