اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

10

بازم برگشتم به اینجا البته با کلیــــــ دلتنگی که تمومی نداره .... با هزاران غم که توی غروب و وقتای تنهایی بــــــــدجوری بهم فشار میاره و الانم دقیقا یکی از همون روزهاست ..از اون لحظه هایی که ثانیه ثانیش به اندازه یه روز میگذره و تمومی نداره .... ولی خب یاد گرفتم باید با این لحظه ها جنگید تا تموم بشه ...


الان که این صفحه رو باز کزدم و میخوام که بازم صفحات گذشته رو ورق بزنم نمیدونم چرا دلتنگی از پسرک افتاد توی دلم ... نمیدونم چرا با اینکه دیگه خیلی کم یادی ازش میکنم الان بازم اون حس دلتنگیش اومد سراغم .....


به معنای واقعیــــــ گیر شــــــــر افتادم از دست این دختـــــــــــر ای بابا من پشت تل چطوری میتونم بگم چیکار بکن چیکار نکن ...


برم سراغ گذشته با اینکه اصلا نه حسش هست و نه دوست دارم که بنویسم ولی چون میخوام الان به حال فکر نکنم میخوام خودم رو غرق گذشته کنم شاید 


وقتی پسرک قسمم میداد که بگم چه بلایی به سر حسرت اومده و ازم آدرس میخواست دیگه واقعا داشت گند کار در میومد یعنی خودمم عینه خـــــری که توی سیریش گبر کردده باشه مونده بودم که واقعا چیکار میتونم بکنم..ولی هر بار که خواهش و التماس میکرد یه جوری با دروغهایی که الان بهش فکر میکنم میبینم واقعا هیچ عقل سالمی نمیتونست این دروغ ها رو باور کنه ولی پسرک باورش میشد و و جرات ندداشت حرفی بزنه میپیچوندمش و اطلاعات دقیقی اصلا بهش نمیدادم ....حلاصه روزها همیننجوری میگذشت و منم خودمو زده بودم جای یه نفر دیگه و از حال حسرت بهش خبر میدادم ....یه روز گفت میخوام باهات حرف بزنم سیریش شده بود نـــــــــاجور منم دیدم این اگه صدای منو بشنوه که بازم گند کار درمیاد و میفهمه که همه چیز دروغ بوده خلصه بهش گفتم من خونه خالم هستم و اینجا هم اصلا نمیشه باهات حرف بزنم ...خلاصه از اون اصرار از من انکار که نـــــــــه نمیتونم و از این صوبتا .....


یه روز با خودم نشستمفکر کردم دیدم نمیشه که همینجوری ادامه پیدا کنه آخه تا کی اون بیچاره رو هم عذاب بدم و اذیتش کنم بهش بگم که حسرت حالش خوب شده و داره برمیگیره ...


وقتی این خبر رو بهش دادم فقط خدا میدونه که چقدر خوشحال شد و برام دعا کرد ....آخیـــــــــــ بهش که فکر میکنم دلم آتیش میگیره .... ۱۴ فروردین بود که گفتم حسرت حالش خوب شده و داره برمیگرده به شهرتون ولی آخه کدومممممممم شهر ....