دوست ندارم وقتی فوق العاده داغونم بیام و بنویسم ....ولی انگار اگه افکارم اینجوری معلق بمونه عین خودم کپک میزنه ...کاش میتونستم برم سرکار ...اگه میرفتم سر کار حتی یه کار با حقوق خیلی کم دیگه اینجوری اینقدر حرص تو دلم جمع نمیشد و اینقدر یهو نمیریختم بهم ...نمیدونم چطور میتونم واسه خودم کار پیدا کنم یعنی اگه میشد که به جایی و چیزی مشغول بشم بزرگترین لطفی بود که خدا در حقم میکرد ....
من دیگه اون دختر بچه کوچولو نیستم که هر چی بهم بگن برام اهمیت نداشته باشه متاسفانه و فوق متاسفانهمن بزرگ شدم و این حرکات و این رفتارها و این حرفها داغونم میکنه ....کاش اصلا پسر بودم حتی شه میرفتم حمالی ولی دیگه اینجوری توخودم داغون نمیشدم ....البته دیر نشده میتونم دنبالش باشم که کس خولی از خودمه و همیشه فقط در حد حرف میمونه ...بیخــــــــــیال ...
هر کی که از راه رسید عین یه تیکه آشغال یه لگدی بهم زد و رفت ....مهم نیست باید عادت کرده باشم به این روزهای فوق تخمی ....
چی بگم که هیچیییییی نیست جز یه دل تیکه پاره و داغون ...