اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

42

دیروز فوق العاده از نوشتن میترسیدم ...اونقدر اتفاقات وحشتناک توی فقط چند روز برام افتاده بود که فوق العاده میتسیدم که با خودم مرورشون کنم ....صدبار این صفحه رو باز کردم ولی با هم از نوشتن ترسیدم .... منی که توی زندگیم اینقــــــــدر ریسک کردم که همه رو به فاک دادم حالا از یه نوشتن روزهایی میترسیدم که گذشت .....و فقط و فقط زخم ها و دردهاش برام موند ....

خیلی اتفاقی وی پی گیرم اومد و منم سریع رفتم اف بی ....چیز خاصی تغییر نکرده بود اما بعد چند دقیقه یه چیزی اون بالا قرمز شد چون زیاد ا بی نمیرم و زیاد با چیزهایی که اونجا اتفاق میفته آشنا نیستم نگاه که کردم دیدم زده مرضیییییییی ...بله مرضی خانوم پیدام کرده و میخواسته منو به فرندهاش اضافه کنه ....منم امروز به فرندهای عزیزم که حدود 10000000 نفری میشن اضافش کردم ... من اگه اف بی میرم ....فقط و فقط به خاطر پسرکه وگرنه هیچیییییییی اونجا برام جالب نیست .... اصلا برام بی معنی که برم و عکس عده ای و ببینم که هیییییییچ آَشنایی باهاشون ندارم و اینطوری شد که مرضی هم به لیست بلند بالای ما اضافه شد (هههههههههههه)....

خیلی چیزها برام روشن شده ...خیلی چیزهایی که بازم همین الان موقع نوشتن قفلم کردن و بازم دل انو ندارم که با خودم مرور کنم که چی شد که از از من 2 تا اسکلت بیشتر باقی نمونده ....اسکلتی با یه روییه ی پوست همین و فقط همین ....دل هیچی رو ندارم ...دلم نیخواد از ای اتاقی که به نابودی کشوندم برم بیرون ...مطمئنم آخر هم توی این اتاق چالم میکنن .....همین جا میشه قبرم ...جایی که فقط در و دیوارهاش و عکسهایی که به دیوار آویزونه میدونن که من چـــــه دردها که نکشیدم ...چه زجه ها که نزدم و هییییییچ اتفاقی هم جز داغون شدن بیشتر نیفتاد ... 

بازم دلم گریه میخوا ولی اگه بگم دیگه اشکی واسه ریختن ندارم باور میکنی؟؟؟ اگه بگم دیگه اشک هم ازم فرار میکنه باور میکنی ؟؟ 

دیگه سر نماز نمیدونم به خدا چی بگم فقط میگم که صبــــــــــــــــر ....تحمـــــــــــــــل ....