اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

70

شاید دلیل این بی تابی هام ....دلیل ای بغض های گاه و بی گاهم ...این بلاتکلیفی و حالی که از تک تک لحظه هام دارم از اینه که خیلی وقته که از خدا دور شدم ....دیگه واقعا حسش نمیکنم ...احساس میکنم  اونقدر از هم دور شدیم که حتی دوس نداره نگامم کنه ....حق داره خیلییییییییی هم حق داره ...کثیف شدم ...نجس شدم ....خـــــــــــراب شدم ....اون دلش منو نمیخواد ....نه دیگه باهاش حرف میزنم نه مثل سابق نمازمو میخونم ....دیروز بود فک کنم تواتاق اینجا بودم یه یهو صدای دعای توسل اومد تو اتاقم .....دعایی که روزها داشتم باهاش ....دعایی که خاطره ها دارم باهاش ...چقدر با چشم گریون این دعا رو میخونم و زاااااااااار میزدم ....ولی حالا چی حتی نمیدونم کتاب دعام کجا هست ...چی شد که اینجوری شد دقیقا نمیدونم ....این همه فاصله رو نمیفهمم ....ولی چیزی که کاملا مشخصه اینه بی معرفتم ...تو سختتــــــــــرین شرایط زندگی دستامو گرفت....بغلم کرد آرومم کرد ولی الان من دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم ....من خیلی نمک نشناسم ...

این همه سرگردونی تو روزهام از همینه دیگه ...وقتی از خالقت دور بگیری چطور میتونی آروم باشی این همه دل ناگروی ...این همه بیقراری از اینه که تکیه گاهمو گم کردم ...خودم کردم ...خودممممممم ...انگار یه چیزایی میخوام بنویسم ولی همین که شروع میکنم به نوشتن تمام میشم مغزم آروم میگیره ...دیگه حتی نوشتن هم آرومم نمیکنه ...

خستــــــــــــــم ....خدا دوباره بغلم کن