نمیدونم چطور با چه کلماتی درد های این روزهام رو فریاد بزنم ....نمیدونم چطور بگم غلط کردم گــــــه خوردم که دوباره خودم رو خیلی الکی و خیلی مسخره درگیر کردم نمیدونم چطور با چه زبونی از خدا بخوام که نجاتم بده که اگه نگامم نکنه واقعا و از ته دل بهش حق میدم ......
نه اینکه به شدت اون روزهای فوق العاده وحشتناک گذشته که گذروندمش درد بکشم ولی حداقل میتونم بگم واسه منه چینی بند زد همین قدر درد هم کافیه که باز تو خودم فرو برم و باز یه جا کز کنم و به هزاران هزار بدبختی ک دامنم رو گرفته فکر کنم ....همین قدر درد هم کافیه برام که پـــــــــــر بشم از بغض پـــــــــر بشم از حس های بد که چـــــــرا دنیا چرا با من اینجوری میکنی ....چرا سهم من نباید ازت حداقل یه کوچلو دلگرمی و حال خوب باشه چرا من نباید روی خوشت رو ببینم زندگی ؟؟از کی گله کنم ؟؟ از چی گله کنم اونقدر زیاد هست که ترجیح میدم سکوت کنم ت همین سکوتم بشه بلنـــــــــــــــدترین فریاد ....اونقدر دوس داشتم که الان این بغض میشکست و تبدیل میشد به گریه تا حداقل یه کوچلو آروم میگرفتم .....من خیلی راحت میتونم همین الان این کابوس لعنتی رو تموم کنم ولی چرا جراتشو ندارم نمیدونمممممممممم....
حتی الان یه سرگیجه بدی اومد سراغم ...شاید حق با این آدم باشه شک تماممممممممم زندگی منو گرفته حتی حس و حالی هم واسه نوشتن نیست