میدونی الان بیشتر از هرچیزی چی آزارم میده ... اینکه غروب جمعه علاوه بر اینکه درد ودلتنگی سنگینی به قلب آدم میندازه دردهای خودت هم سر باز کنن ....سرده ... اتاقم و دلم خییلی سرده روحم و زندگیم خیلی سرده ... همه جا رو یخ بسته و هیچ گرمایی هم نیست که بتونم با اون خودم رو گرم کنم ..... توی خودم مچله شدم .... قلبم یه گوشه کز کرده و تو خودش گوله شده ... حتی دیگه نمیتونه بغض هاش رو بشکنه ....فقط میتونم به یه نقطه خیره بشم وهر لحظه به یکی از دردهام فکر کنم بعد اونیکی بیاد یقم رو بگیره و و و .....
دقیقا از نیم ساعت پیش شاید هم بیشتر نمیدونم باز داره گذشته تخمیم برام شخم زده میشه باز آدم هایی که هر حرکتشون منو یاد زجرآورترین روزهام میندازن ....یه روز زمستونی شاید ولی میدونم که جمعه بود یعنی عادت خیلی از جمعه های من بود که از لجوج خبری نداشته باشم و هر چند ساعت یه بار که از روی نگرانی و دلتنگی بهش زنگ میزدم بعد چند تا بوق خوردن خود به خود قطع بشه که دعا کنم لعنتی فقط جواب بده نمیخوام باهام مهربونی کنی نمیخوام قربون صدقم بری فقط صدات رو بشنوم ولی همین رو هم ازم دریغ میکرد .... تمام مدتی که خونه مامان بزرگ میموندم یا یه گوشه کز میکردم و حرفی نمیزدم یا اینکه هندزفری تو گوش دردهام رو بغض میکردم نه اینکه بتونم بشکونم اون بغض ها رو نـــــــه .... همش میشد زخم و فرو میرفتم پایین ....بعد که غروب میشد .... وای از غروب جمعه های تنهایی ....باز هم من و صدای بوق های ممتد و قطع شدن خود به خود بدون اینکه کسی بخواد جوابم رو بده .... بدون اینکه کسی اون ور خط به یه لاشم باشه که بگه این آدم رو از نگرانی دربیارم ... اصلا گور بابای نگرانی جواب بدمو فحشش بدم فلان فلان شده چرا امروز اینقدر به من زنگ زدی ... میبینی این همه خواری رو .... به یاد میاری اون همه زجـــــــــــــــــر رو ....
تموم شد اون روزها با همه ی همه ی زجرهاش تموم شد و امروز تو یاین ساعت و این لحظه ها کسی هست ک با رفتارش باعث شد اون خاطرات و اون روزها برام تکرار بشه ... دروغ یا راست حرفاش رو نمیدونم یعنی یه چندتا دروغ ازش شنیدم که منو به خودش تقریبا بی اعتماد کرده ولی این حرکاتش بدجوری روح منو بغضی کرده .... هرچقدر هم میخوام گریه کنم نمیتونم انگار شوک اون روزها نمیذاره که اشک بریزم ....و شاید جریان همین خط بازی هم بشه یه دردسر ...
فقط خدا از حال این لحظه هام خبر داره و بس