خودم میدونم آدمی نیستم که زیاد محبت ببینم یعنی بنظرم من توی زندگی اونقدر کم محبت دیدم که بهتره که هیچوقت بهم محبت نشه ... چون بعد که طرفم یکم ازم دور میگیره یا اینکه سرش با مشغله های خودش گرم میشه و شاید که نه حتما من نادیده گرفتم میشم اونوقته ک من این وسط میرم تو خودم و باز توقعات گذشته رو ازش دارم .... دلم میخواد که همیشه همون شرایط سابق باشه با اینکه میدونم شرایط ها هیچوقت پایدار نیستن ...
یه مثال : مثلا من دیروز از نظر عاطفی واقعا تامیین بودم یعنی دقیقا همون جوری که دوست دارم طرف مقابل همیشه همونجور باهام رفتار کنه رفتار کرد .... دوس دارم مهم باشم براش و احساس کنم که به فکرمه این حس ها همشون دیروز ارضا شدن ....ولی امروز احساس میکنم تنهام احساس میکنم که ازم فاصله گرفته شده و سرگرم کارای روزانه ی خودشه .... خب این یه امر طبیعیه که یا وقت نداره یا داره کاری انجام میده یا اصلا امروز حوصله منو نداره !!!!! اما چون منو دیروز بد عادت کرده و اونقدر به من محبت کرده که من دلم میخواد همیشه اون حس دیروزی واسه همیشه باقی بمونه الان گرفته هستم و یه احساس بدی دارم و این حس های بد وقتی قوی تر میشن که اون اس آخری من بی جواب موند
یا این مسئله ب کنار ....ی مسئله ی دیگه که فقط منحصر به من نیست و فک کنم خیلی از دخترای دیگه عین من هم دچارش هستن اینه که وقتی با کسی آشنا میشیم و بعد یه مدت از نظر عاطفی احساس میکنیم که درگیر طرف مقابلمون هستیم دیگه اونو برای همیشه و برای زندگی یک عمر مال خودمون میدونیم ... این طرز فکر خیلیییییییییی غلطه که متاسفانه من خودم دچارش هستم ... یعنی من باید خودم خوددم رو درست کنم ... چون هر لحظه ممکنه که طرف به هر دلیل قابل قبول یا غیر قابل قبول بذاره و بره ..... اونوقت من میمونم و یه روح مریض .... کم اینجوری عذاب ندیدم ....باید عوض بشم خیلی از طرز فکر هام باید عوض بشه چون دنیا و دید مردم به زندگی داره عوض میشه ....
من خیلی چیزها رو نمیخوام و میخوام که جور دیگه ای باشه .... ولی هیچ وقت نشد اون چیزی که من میخوام :(