اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

نـــــود و چهــار

با اینکه اینجا هم همون اتفاقاتی که توی اون دوتا افتاد رو مینوشتم ولی هنوز اون حس نحس بودن رو به اینجا ندارم ...انگار یه دورس ..... یه داستانه که باید هرچند وقت یه بار تکرار بشه و روان منو بهم بریزه ....یعنی همین الان میتونم رابطه ی بعدی اونم اگه به احتمال فوق العاده کم در راه باشه خیلی راحت میتونم اتفاقاتش رو همین الان بدون اینکه حتی بدونم آدمی که قراره بیاد چه خصوصیاتی داره رو تشریح کنم ...میدونم آخرشم خودم باید این داستان رو که صفحه های آخرش هستیم رو تموم کنم داستانی که اصلا داستان نبود خیلی بیشتر شبیه به داستانک یا داستان کوتاه بود ....میدونم آخرشم خودم خودم رو قانع میکنم که باید خودت رو بکشی کنار و اونوقت دیگه نباید منتظر این بمونم ک کسی بیاد سراغم ....الان اینا رو میگما چند روز بعد باید با گریه و بدبختی این پروژه رو اجرا و تموم کنم ...

باید قبول کنم و بپذیرم ک آدمهای زیادی توی زندگیش هستن و اونقدر بچس که حتی نمیتونم ازش بگیرم چون حق داره که توی این سن به این طرزی که هست به اون آدمها و بودن با اون ها خو بگیره چون اونا میتونن خوشحال و سرگرمش کنن چون اون ها دقیقا عین خوده واقعیش باهاش رفتار میکنن و این باعث لذتش میشه نه بودن با منی که مجابش میکنه یکی دیگه باشه و برام نقش بازی کنه و خوده واقعیش رو پشتش قایم کنه ....مطمئنن بودن با من بهش لذت نمیده ... هم صحبتی با من بهش هیجانی نمیده چون خیلی خیلی خییلی رسمی تر از اون چیزی ک هست با من رفتار میکنه ....پس به خودش میگه این دختر که داره خودش زنگ و اس میده من دیگه چرا سراغش برم .... بهتره با همونایی که خیلی باهاشون خوشم باشم و حالا یه وقتایی هم که خودش سمتم اومد یه حالی هم از این بپرسم ....خلاصش کنم که تمام حقایق همین هایی بود که توی چند خط نوشتم 

و اما من ... من توی دقیقا این 1 هفته خیلی خیلی دوباره داغون شدم حتی داغونتر از قبل چون این دیگه عین لوسک نبود که به خودم تحمیلش کنم و به خودم تلقین کنم که دوسش دارم نه واقعا دوسش داشتم و متاسفانه ظاهرش در تفریبا 3 هفته اول واقعا گولم زد جوری ک این 3 هفته برام عین عذاب بود .... خودخوری ها .... مرور کردن گذشته با این آدم .... رفتارهای سرد و بدتر از همه توجیح هایی که فق توی این یه هفته به وجود اومده بودن و توی 3 هفته ی قبل اصلا وجود خارجی نداشتن ....من صبر کردم به اندازه 7 روز صبر کردم ولی دیگه نباید صبر کنم چون تنها تنها تنها کسی ک از این صبر ضربه میبینه فقط خوده من هستم ....باید با خودم کنار بیام ... باید اون چیزهایی رو که دیدم رو کنار همدیگه بذارم و ازش یه نتیجه گیری بکنم و تصمیم نهایی ...امتحانات و فکرشون هم بیشتر از حتی این موضوع کمرم رو خم کرده ...فکر اینکه حکمت خدا از این چیه که حتما باید توی دوره ی امتحانات من باید داغونترین روزهای زندیگم رو بگذرونم که اونقدر ذهنم مشوش بشه اونقدر ذهنم درگیر مسائل باشه که به تنها چیزی که فکر نکنم درس خوندن باشه ... اونم برای منه درس نخون !!!! که در حالت عادیشم رقبت نمیکنم برم لای کتابم رو باز کنم چ برسه به حالا که ذهنم داغون داغونه داغونـــــــــه ....

پست دردناکی بود خیلی زیاد .... تجربه ها خیلی دردناک هستن اونقدر که بیزارم از عزیزترین آدمهای زندگیم که خییلی خیلی نادیدشون گرفتم .... خدایا تحمل و صبر و یه تصمیم گیری درست اگه هنوز هم برات ارزش دارم بهم آرامش بده با این 3 تا ....