اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صـــــــد و سی و پنـــــــج

نمیخواستم بنویسم حتی الانشم نمیخوام بنویسم الان ک داره حدیث کسا تو گوشم خونده میشه اصلا حس نوشتن و گفتن از حال خودم نیست ولی خیلی بی قرارم حتی همون موقعی هم ک خونه خاله هم بودم بیقرار بودم و به خودم میگفتم یعنی اینکه دیگه واقعی خبری ازش نمیشه فراموشم کرده یا شایدم رفته باشه تهران و سرش به خیلی چیزای اونجا گرم باشه و کلا فراموشم کرده بعد من هی بیقرار تر میشدم و میشم اومدم خونه اف بی رو بعد کلی کلنجار رفتن با خودم باز کزدم بازم ی ادم جدید یکی ک دوباره روزهاشو داره باهاش میگذرونه اینبار دیگه مطمئن شدم احتیاجی به من نیس آخه الانم هرچی دارم مینویسم نمیدونم چی مینویسم ولی خدا رو به عظمت و بزرگی و عزیزی این 5 نفر توی حدیث کسا قسمش میدم منو کاملا بی تفاوت و بی میل کنه جوری ک واقعا ازش متنفر شم وچندشم بشه ازش دیگه انتظار نکشم خیلی دردناکه لحظه ها و روزهایی ک داره میگذره حتی آرامش هم نیست نه درون خودم و نه درون خانواده ک حداقل دلم به اینا خوش باشه 

خونه خاله ک میرم از این همه تنهایی به تنگ میام و وقتی برمیگردم اتاق خودم بدتر ی جور دیگه آروم و قرار ندارم حتی الانم دلم نمیخواد ادامه بدم خدایا پناه بر خودت مثل همیشه