نمیدونم چرا امروز دوس داشتم بعد اینکه داستان خودم و پسرک رو واسش تعریف میکنم بازم بهم بگه یه فرصت بهم بده و بذار خودم رو بهت نشون بدم ....ولی خب انگار بدتر از این حرفا دلشو شکستم ولی انگار به خاطر فرار کردن از فکر اون دیووث اینجور حسی به این بدبختتر از خودم پیدا کرده بودم و مطمئنم اگه بهم دوباره این حرفا رو میزد بازم کس خول بازیم گل میکرد و دوباره میریدم بهش ..... مگه دفه اولمه مگه کم از این کسکولک بازیا درآوردم ....
خلاصه نشستم و تا اونجایی که انگشتام درد گرفت واسش از داستان خودم و پسرک گفتم ..... نمیدونم چرا دل اینو نداشتم که بخوام داستان این دیوث رو که نابودم کرد رو تعریف کنم ...نمیدونم چرا بعد داستان پسرک قفل کردم و ادامه ندادم .....بیخیـــــــــال همین که خودم میدونم با چه آدمی رو به و هستم کافیه ....یه حدسی هم در مورد این پسر میزنم که بعد اینکه گفتم تا 7 شب رفتیم قلیون کشیدن و حال کردن با بچه ها و دوس پسراشون دیگه فک کرد منم یه لاشی هستم عین بقیه ..... که واقعا اون لحظه میخواستم خودمو جلوش بد جلوه بدم ....چقــــــــدر من اشتباه میکنم کلا تمام زندگیم رو با همین اشتباهات از بین بردم ...نمیدونم کی هم میخوام آدم بشم
وقتی انقدر داغون و کلافه بودم که فقط میخواستم لحظه ای که اینقدر راحت پسم زد به یکی پناه ببرم سراغ اونو گرفتم و اونم اینجوری .....بهتر بابا اگه درگیر یه از خودم بدتری میشدم چیییییییی ... اونوقت بیا داستان جدید رو درستش بکن که دیگه اصـــــــــلا نمیتونم وارد رابطه ی دیگه ای بشم و کسی که تا دیروز ناجور منتم رو میکشید حالا بخوام دو رو برش بپرم و اینجوری خودم رو آویزونش کنم .... بکش بیرون بابــــــــــا ...کم درد میندازه به قلبت انگار دردهایی که میکشم بسم نیست که خودم میخوام واسه خودم دردسر جدید درست کنم ....
من واسه رابطه های جدید تموم شدم .....من باید توی لجنی که گذشته واسم درست کرد هی دست و پا بزنم تا آخرش ببینم راه نجاتی پیدا میکنم یا نه ...تا ببینم بلاخره میخوام دستام رو محکم قفل کنم تو دستای خدا یا نه ......
چقد خوب میشد هوا دیگه از این سردی الکی در میمود و عین روزهای بدون اینکه بخوام جمع بشم تو خودم یه مانتوی نازک میپوشیدم و میزدم بیرون و سیگار میکشیدم ...با اینکه تلخه با اینکه همش تف تف میکنم ولی نمیدونم چرا بازم دل کندن ازش سخته و همش دنبال تنهایی هستم واسه سیگار کشیدن که اگــــــــــه دوستای پایه ای داشتم اصلا چیزی نبود وحتی باهم میرفتیم ....البته یه شب دوسی پایم شد... کاش همیشه اینجوری بود کاش اینقدر خودش رو محدود نمیکرد ....
یه عالمه ذکر مصیبت تو سرم داره آزارم میده ....یه عالمه درد که نمیدونم با این صفحه سفید قسمتش کنم یا نه ....ولی انگار گفتن و نوشتن درد ها هم که دردی ازم درمون نمیکنه ...
خــــــــــــــــدایا میدونم من دستامو کشیدم تو گناهی نداری ....
از روزهایی که منتظرمه متنفرم ....از کسی که میخوام باهاش زندگی کنم متنفرم ...از اینکه میدونم چه زندگی خواهم داشت غم عالم و آدم میشینه تو دلم ....یه بغض تلــــــــخ ته گلوم ناجور اذیتم میکنه ....دوس دارم گریه کنم بزنم زیر گریه ولی انگار دیگه مثل قدیم نیستم که هروقت دلتنگ و داغون بودم بزنم زیر گریه ...انگار گریه کردن هم برام سخت شده....فقط یه شوک بد تماممممم روزهامو گرفته ....یه شوکی که دیگه اجازه گریه کردن هم بهم نمیده ...
خودمم نمیدونم چه حالیم فقط میدونم یه حال ناجوریم ....احساس میکنم با یکی خیلی بد تا کردم اونقدر که حتی خدا هم ازم دلگیره ...ولی خودش هم میدونه که چقدر داشتم اذیتش میکردم و این رفتن به نفعش بود من داشتم تمامممممم عقده های اون دیووث رو می ریختم سر یکی که اصلا گناهی نداشت حتی خودش هم قربانی بود عین من ....
دلم میخواد تو این لحظه حتی واسه اون پسر هم گریه کنم .....چقــــــــــدر خواست بهم بفهمونه که دوسم داره ولی من با بی رحمی تماممممممم از سگ هم کمترش کردم و امروز دیگه بریدمش ..... ولی خب بازیش ندادم نباید عذاب بکشم چون عین این دیووث نبودم که بازیم داد... من این آدم رو بازی ندادم ...آب پاکی رو ریختم رو دستاش که بیشتر از این درگیر یکی از خودش بدتر نشه ...از اینی که هست شکسته تر نشه ....
ولی یه حسی انگار داره ناجور از درون اذیتم میکنه ....یه حس عذاب وجدان ....وقتی به اون و به خودم فکر میکنم میبینم یکی بودیم ....
خدایـــــــــــــــــــــــا نمیدونم چی بگمممممممممممم