ای بابــــــــا کلی دلم گرفته یعنی کلی هــــــا ....
یه روزی فکر میکردم با نوشتن گذشته چقــــدر میتونم بعدش ذهنم رو خالی کنم از پسرکی که نمیدونم دیگه چی باید در مودردش بگم ولی به نظرم احمقانه ترین کارم این بود که اومدم و گذشته ی فوق العاده مسخره و کودکانم رو نوشتم ....من بچه بودم و الان که بزرگ شدم خندم میگیره از خودم و از پسرک ...از اینکه این همه من بچه بازی درآوردم و بازممممممم پای این بازی مسخره موند تا اینکه خودم بهش گفتم برووووووو .....
چند وقت پیش بود که دوباره سراغی ازم گرفت اونم فقط وفقط به خاطر ارضا شدن حس نجکاویش ( خودش اینو گفت ) منم خوب جوابشو دادم ....وقتی دیگه بهش فکر نمیکنم البته دروغه اگه بگم حسرت اون روزا رو نمیخورممممممم نــــــه بعضی وقتا اتفاقا ناجور دلم هواش رو میکنه اون وقتیه که دلم ا زمین و زمان گرفته باشه خلاصه وقتی دیگه ذهنم اونقدرها هم درگیرش نیست چرا بیام و یه بازی فوق العاده مسخرهتـــــــــر رو شروع کنم ..... این شد که بعد حدود دو روز اس دادن و یه بار حدود ۱ساعت حرف زدن البته کلی هم با هم خندیدن ... اینا رو هم نباید نادیده بگیرم چون ما از ه بدمون نمیاد فقط فهمیدیم که هیچجوره نمیتونیم باهم باشیم قبول کردیم شرایط رو .... بعد کلی حرف زدن از این ۵ ماهی که کاملا از زندگی همدیگه حذف شدیم و اینا بهم گفت بیام ببینمت که شدیدا مخالفت کردم چون بازمممممممممم مجبور میشدم به ادامه دادن دروغهایی که اینجوری زندگیم رو نابود کرد .....
گفتم نــــــــــــه و خودش رفتــــــــ پی زندگیش برای همیشه ....چند وقته دیگه تولدمه ...شاید بخواد واسه اون روزم یه تبریک خشک و خالی بگه و کلا تمومممممممم .....
البته انتظار بیشتری هم نیست ....خلاصه اینکه این همه فک زدم بگم از شخم زدن خاطراتم فقط همون حس بد و لعنتی که بهم منتقل میشد برام میموندو اصلا دوست ندارم که بخوام ادامه بدممممممم ....اینجا هم که یه جای گم شدس پس همون بهتر که خاطرات توی قلبم چال بشه نــــــــه اینجا ....
همین
خیلی وقت بود اصلا سراغی از اینجا نگرفته بودم و امروز اتفاقی دوباره اینجا پیدام شد ....
چون اینجا از تلخیهایی مینویسم که روزی آزارم میدادن واسه همین زیاد علاقه هایی بهش نشون نمیدم و خیلی هم سراغی ازش نمیگیرم ...
بگـــــــــــذریمممممممممم ....
چند وقت پیش فک کنم هفته پیش هم بود که خیلی خیلی اتفاقی سرکی کشیدیم به فیسبوک که ایشالا قلم دستام میشکست و سراغی از این محیط مزخــــــرف نمیگرفتیممممممممم ....به خدا اصلا و اصلا قصدم سرچ کردن اسم پسرک نبود که انگار آیه نازل شده بود که ایشون خودشون رو بهمون نشون بدن و خیلی شیــــــــک فیض بردیم از احوالاتشون که شدیدا دارن اونجا واسه خودشون عشق و حال میکنن .....
خلاصه که عکسهای جدیدی دیدم از پسرک که کلی مارو یاد خاطراتمون انداخت ...
نمیدونم بنویسم بازم از اون روزهای یا نــــــــــه ....
بعد اینکه بهش گفتم که برگشتم خیلی خوشحال شد و کلا چند روز اول دوتامون ذوق مرگ بودیم یه بهونه ای هم جور کرده بودم که ما هنوز نتونستیم برگردیم به شهر خودمو و عازم جای دیگه ای شدیم بماند که بازم بابت این دروغ مون چقــــــــدر زجر کشیدیم ولی بازم خوشحال بودم که هســــت همین که بود همین که میتونستم قربون صدقه هاشو بشونم برام کلی بود ....