با اینکه اینجا هم همون اتفاقاتی که توی اون دوتا افتاد رو مینوشتم ولی هنوز اون حس نحس بودن رو به اینجا ندارم ...انگار یه دورس ..... یه داستانه که باید هرچند وقت یه بار تکرار بشه و روان منو بهم بریزه ....یعنی همین الان میتونم رابطه ی بعدی اونم اگه به احتمال فوق العاده کم در راه باشه خیلی راحت میتونم اتفاقاتش رو همین الان بدون اینکه حتی بدونم آدمی که قراره بیاد چه خصوصیاتی داره رو تشریح کنم ...میدونم آخرشم خودم باید این داستان رو که صفحه های آخرش هستیم رو تموم کنم داستانی که اصلا داستان نبود خیلی بیشتر شبیه به داستانک یا داستان کوتاه بود ....میدونم آخرشم خودم خودم رو قانع میکنم که باید خودت رو بکشی کنار و اونوقت دیگه نباید منتظر این بمونم ک کسی بیاد سراغم ....الان اینا رو میگما چند روز بعد باید با گریه و بدبختی این پروژه رو اجرا و تموم کنم ...
باید قبول کنم و بپذیرم ک آدمهای زیادی توی زندگیش هستن و اونقدر بچس که حتی نمیتونم ازش بگیرم چون حق داره که توی این سن به این طرزی که هست به اون آدمها و بودن با اون ها خو بگیره چون اونا میتونن خوشحال و سرگرمش کنن چون اون ها دقیقا عین خوده واقعیش باهاش رفتار میکنن و این باعث لذتش میشه نه بودن با منی که مجابش میکنه یکی دیگه باشه و برام نقش بازی کنه و خوده واقعیش رو پشتش قایم کنه ....مطمئنن بودن با من بهش لذت نمیده ... هم صحبتی با من بهش هیجانی نمیده چون خیلی خیلی خییلی رسمی تر از اون چیزی ک هست با من رفتار میکنه ....پس به خودش میگه این دختر که داره خودش زنگ و اس میده من دیگه چرا سراغش برم .... بهتره با همونایی که خیلی باهاشون خوشم باشم و حالا یه وقتایی هم که خودش سمتم اومد یه حالی هم از این بپرسم ....خلاصش کنم که تمام حقایق همین هایی بود که توی چند خط نوشتم
و اما من ... من توی دقیقا این 1 هفته خیلی خیلی دوباره داغون شدم حتی داغونتر از قبل چون این دیگه عین لوسک نبود که به خودم تحمیلش کنم و به خودم تلقین کنم که دوسش دارم نه واقعا دوسش داشتم و متاسفانه ظاهرش در تفریبا 3 هفته اول واقعا گولم زد جوری ک این 3 هفته برام عین عذاب بود .... خودخوری ها .... مرور کردن گذشته با این آدم .... رفتارهای سرد و بدتر از همه توجیح هایی که فق توی این یه هفته به وجود اومده بودن و توی 3 هفته ی قبل اصلا وجود خارجی نداشتن ....من صبر کردم به اندازه 7 روز صبر کردم ولی دیگه نباید صبر کنم چون تنها تنها تنها کسی ک از این صبر ضربه میبینه فقط خوده من هستم ....باید با خودم کنار بیام ... باید اون چیزهایی رو که دیدم رو کنار همدیگه بذارم و ازش یه نتیجه گیری بکنم و تصمیم نهایی ...امتحانات و فکرشون هم بیشتر از حتی این موضوع کمرم رو خم کرده ...فکر اینکه حکمت خدا از این چیه که حتما باید توی دوره ی امتحانات من باید داغونترین روزهای زندیگم رو بگذرونم که اونقدر ذهنم مشوش بشه اونقدر ذهنم درگیر مسائل باشه که به تنها چیزی که فکر نکنم درس خوندن باشه ... اونم برای منه درس نخون !!!! که در حالت عادیشم رقبت نمیکنم برم لای کتابم رو باز کنم چ برسه به حالا که ذهنم داغون داغونه داغونـــــــــه ....
پست دردناکی بود خیلی زیاد .... تجربه ها خیلی دردناک هستن اونقدر که بیزارم از عزیزترین آدمهای زندگیم که خییلی خیلی نادیدشون گرفتم .... خدایا تحمل و صبر و یه تصمیم گیری درست اگه هنوز هم برات ارزش دارم بهم آرامش بده با این 3 تا ....
خودم میدونم آدمی نیستم که زیاد محبت ببینم یعنی بنظرم من توی زندگی اونقدر کم محبت دیدم که بهتره که هیچوقت بهم محبت نشه ... چون بعد که طرفم یکم ازم دور میگیره یا اینکه سرش با مشغله های خودش گرم میشه و شاید که نه حتما من نادیده گرفتم میشم اونوقته ک من این وسط میرم تو خودم و باز توقعات گذشته رو ازش دارم .... دلم میخواد که همیشه همون شرایط سابق باشه با اینکه میدونم شرایط ها هیچوقت پایدار نیستن ...
یه مثال : مثلا من دیروز از نظر عاطفی واقعا تامیین بودم یعنی دقیقا همون جوری که دوست دارم طرف مقابل همیشه همونجور باهام رفتار کنه رفتار کرد .... دوس دارم مهم باشم براش و احساس کنم که به فکرمه این حس ها همشون دیروز ارضا شدن ....ولی امروز احساس میکنم تنهام احساس میکنم که ازم فاصله گرفته شده و سرگرم کارای روزانه ی خودشه .... خب این یه امر طبیعیه که یا وقت نداره یا داره کاری انجام میده یا اصلا امروز حوصله منو نداره !!!!! اما چون منو دیروز بد عادت کرده و اونقدر به من محبت کرده که من دلم میخواد همیشه اون حس دیروزی واسه همیشه باقی بمونه الان گرفته هستم و یه احساس بدی دارم و این حس های بد وقتی قوی تر میشن که اون اس آخری من بی جواب موند
یا این مسئله ب کنار ....ی مسئله ی دیگه که فقط منحصر به من نیست و فک کنم خیلی از دخترای دیگه عین من هم دچارش هستن اینه که وقتی با کسی آشنا میشیم و بعد یه مدت از نظر عاطفی احساس میکنیم که درگیر طرف مقابلمون هستیم دیگه اونو برای همیشه و برای زندگی یک عمر مال خودمون میدونیم ... این طرز فکر خیلیییییییییی غلطه که متاسفانه من خودم دچارش هستم ... یعنی من باید خودم خوددم رو درست کنم ... چون هر لحظه ممکنه که طرف به هر دلیل قابل قبول یا غیر قابل قبول بذاره و بره ..... اونوقت من میمونم و یه روح مریض .... کم اینجوری عذاب ندیدم ....باید عوض بشم خیلی از طرز فکر هام باید عوض بشه چون دنیا و دید مردم به زندگی داره عوض میشه ....
من خیلی چیزها رو نمیخوام و میخوام که جور دیگه ای باشه .... ولی هیچ وقت نشد اون چیزی که من میخوام :(