اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

نـــــود و دو

میخوام بهش  ایمان داشته باشم حتی اگه خودم رو به کل به فاک بدم ... حتی اگه اون حس های داغون 1 سالی که بهم گذشت برگردده ... میخوام حرفایی که همه اون اوایل  میزنن رو  باور کنم .... میخوام دوست داشته باشم و دوستم داشته باشن ... ولییییییییییی .... ولی اینا همش توهمه .... من میتونم یه آدم ایده آل واسه یه نفر بشم یعنی میتونم خودم رو به خاطر یه نفر تغییر بدم و اون کاملا حس کنه ک توی روز و شب های من هست ... کاملا حس کنه که میخوامش ولی هیچ وقت همچین آدمی برای من نبود ... شاید هم بود ولی فوق العاده از من دور بود و یه رویا بود که نمیشد به حسابش بیاری بجز ( پسرک ) که واقعا با دلم راه میومد یعنی آدمی به فوق العاده بودن اون ندیدم تا به امروز البته اینم بگم اونم چون اون زمان تجربه ی آنچنانی نداشت اونجور مجذوب من شده بود ک الان به کل تغییر شخصیت داده و کلا تو زندگیم گم شده بگذریم از پسرکی که هیچ وقت نخواهد بود الان سر صحبتم با این رهگذرها و مسافرهاییه که من رو عین یه مسافر خونه میبینن .... که مدتی رو با توی این مسافر خونه به خوشی سر کنن و هر بلایی هم دوست داشتن سر این مسافر خونه بیارن و البته هیچ خسارتی رو هم پرداخت نمیکنن و بعد یه مدت که حساببی مسافرخونه درب و داغون شد چمدونشون رو ببند و بدون خدافظی حتی !!!! برن ... اگه بخوام آدم هایی که توی زندگی من بودن یا هستن فرقی نمیکنه رو توصیف کنم هیچ مثالی واضحتر از این نمیتونم بیان کنم

این مسافرخونه الان خیلیییییییییییی درب و داغون شده ... اونقدر داغون ک حتی نمیشه تعمیرش هم کرد باید بکوبی و از نو بسازی ....سرم داره گیج میره بی هیچ دلیلی احساس میکنم دارم گیجی ویجی میرم ... احساس میکنم فشارم افتاده ولی چـــــــــــرا ؟؟؟ نمیدونم .... همین الان بهش مسیج زدم و دلیل داشتن دوتا پیجش رو ازش پرسیدم ... ولی راستشو بگم دلگیرم خیلی خیلی دلگیرم دقیقا نمیدونم چرا چون من از  روز اول قبول کردم با آدمی باشم که حدود 4 هزار تا فرند داشته باشه و فک کنم حدود 2 هزارتا هم ساب ...و بعدترش بفهمم که یه پیج دیگه هم داره که حدود 2 هزارتا فرند هم اونجا داره ... و امروز وقتی دلیلش رو ازش میپرسم خییلی عادی جواب میده همینجوری والا و منم دیگه حرفی واسه گفتن ندارم .... یعنی واقعا باید دیگه چی بگم ؟؟؟ باید قبول کنم که خودم خواستم .... درسته که سر لوسک اونقدر که یکی از فرندها باهاش گرم گرفته بود که خودم کشف کردم این جی افش بوده و هنوز هم هست !!! ولی سر این واقعا نه توان نه حوصله نه اعصابش رو دارم که بخوام دنبال یه رد بین تک تک اون آدم ها و اون کامنت ها باشم ....به این ایمان دارم که روزی خودش لو میره حالا چه وقتی با من باشه چه وقتی که با من تموم کرده باشه ... و الانم دوباره شروع کنم به اینکه چرا تقدیر من اینجوریه کس شعری بیش نگفتم ... 

پس خفـــــــــــه لدفا 

نـــــود و یــــک

میدونی الان بیشتر از هرچیزی چی آزارم میده ... اینکه غروب جمعه علاوه بر اینکه درد ودلتنگی سنگینی به قلب آدم میندازه دردهای خودت هم سر باز کنن ....سرده ... اتاقم و دلم خییلی سرده روحم و زندگیم خیلی سرده ... همه جا رو یخ بسته و هیچ گرمایی هم نیست که بتونم با اون خودم رو گرم کنم ..... توی خودم مچله شدم .... قلبم یه گوشه کز کرده و تو خودش گوله شده ... حتی دیگه نمیتونه بغض هاش رو بشکنه ....فقط میتونم به یه نقطه خیره بشم وهر لحظه به یکی از دردهام فکر کنم بعد اونیکی بیاد یقم رو بگیره و و و .....

دقیقا از نیم ساعت پیش شاید هم بیشتر نمیدونم باز داره گذشته تخمیم برام شخم زده میشه باز آدم هایی که هر حرکتشون منو یاد زجرآورترین روزهام میندازن ....یه روز زمستونی شاید ولی میدونم که جمعه بود یعنی عادت خیلی از جمعه های من بود که از لجوج خبری نداشته باشم و هر چند ساعت یه بار که از روی نگرانی و دلتنگی بهش زنگ میزدم بعد چند تا بوق خوردن خود به خود قطع بشه که دعا کنم لعنتی فقط جواب بده نمیخوام باهام مهربونی کنی نمیخوام قربون صدقم بری فقط صدات رو بشنوم ولی همین رو هم ازم دریغ میکرد .... تمام مدتی که خونه مامان بزرگ میموندم یا یه گوشه کز میکردم و حرفی نمیزدم یا اینکه هندزفری تو گوش دردهام رو بغض میکردم نه اینکه بتونم بشکونم اون بغض ها رو نـــــــه .... همش میشد زخم و فرو میرفتم پایین ....بعد که غروب میشد .... وای از غروب جمعه های تنهایی ....باز هم من و صدای بوق های ممتد و قطع شدن خود به خود بدون اینکه کسی بخواد جوابم رو بده .... بدون اینکه کسی اون ور خط به یه لاشم باشه که بگه این آدم رو از نگرانی دربیارم ... اصلا گور بابای نگرانی جواب بدمو فحشش بدم فلان فلان شده چرا امروز اینقدر به من زنگ زدی ... میبینی این همه خواری رو .... به یاد میاری اون همه زجـــــــــــــــــر رو .... 

تموم شد اون روزها با همه ی همه ی زجرهاش تموم شد و امروز تو یاین ساعت و این لحظه ها کسی هست ک با رفتارش باعث شد اون خاطرات و اون روزها برام تکرار بشه ... دروغ یا راست حرفاش رو نمیدونم یعنی یه چندتا دروغ ازش شنیدم که منو به خودش تقریبا بی اعتماد کرده ولی این حرکاتش بدجوری روح منو بغضی کرده .... هرچقدر هم میخوام گریه کنم نمیتونم انگار شوک اون روزها نمیذاره که اشک بریزم ....و شاید جریان همین خط بازی هم بشه یه دردسر ...

فقط خدا از حال این لحظه هام خبر داره و بس