هیچ حس و حالی واسه نداشتم و حتی ماه هاست ک ندارم
لعنت به این پاییز
ولی بعد شنیدن صدای شهاب بعد مدت ها انگار یه محرک شد واسه اینکه بیام اینجا ....نمیدونم در مورد این روزها باید چی نوشت و شاید به همین خاطر هم باشه ک واقعا هیچ جوره دیگه نمیتونم خودم رو راضی کنم واسه نوشتن و شاید باید مثلا یه محرکی وجود داشته باشه ک توی این روزها دیگه هیییییییییییییچ محرکی وجود نداره .....مهر خیلی لعنتی شد عین همه ی مهر های لعنتی عمرم ....عین همه ی سیزدهای زندگیم ک باید یه جوری به انتظار بگذره و بعدشم به خودت بگی دیوونه بودی ک به انتظار نشستی ...دیوونه بودی ک فکر کردی این سیزده لعنتی رو یادش میمونه ...دیوونه بودی ک فکر میکردی شاید میدونم کاملا مضحک به نظر میرسه این حرفام بعد یک ماه و تقریبا هفت هشت روز بیخبری و نبودنش ...ولی من به همه ی اونایی ک میشناختنش گفتم فقط تا همون سیزده لعنتی منتظرش بودم و حالا دیگه واقعا به این احتیاج دارم ک به خودم بقبولونم ک دیگه هیچوقت وجود نخواهد داشت ....
خیلی وقته ک از مود دیدن فیلم های ایرانی اومدم بیرون و تقریبا اگه روزی خونه نشین بشم سعی میکنم با فیلم های خارجی خودم رو سرگرم کنم ...ولی دیروز وقتی از خونه مامان بزرگ برگشتیم و عین همیشه لش کردم این گوشه بعد مدتها دوباره یه فیلم ایرانی رو گذاشتم ک پلی شه ....میتونستم توی همه ی سکانس هاش خودم رو جای تمام شخصیت های فیلم بذارم اونقدر ک همه نوع دردی رو تجربه کردم ....و در آخر فیلم هم بغض و بغض و اشک ....
پاییز همیشه لعنتی بود ...همیشششششششششششششه .....
چشمامو باز کردم دیدم که پاییزه
دیدم هنوز قصه ام سرد و غم انگیزه
چشامو باز کزدم دیدم هوا سرده
دستام تب داره پاهام یخ کرده
میلرزم و تنهام ...تقدیر من اینه
یک دونه هیزم نیست اینجا توی شومینه
هی با خودم میگم گم کردی روزاتو
از شاخه افتادی
لعنت به من با تــــــــــــو