اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صــــــــد و شــــش

سرد بود خیلی سرد .....

تمام شب رو خواب های چرت و پرت دیدم تا اونجایی ک صبح با زن جاستین بیدار شدم :))) تا 1 که با خودش بعدش اصلا نمیدونم چطور ساعت 2.30 نصفه شب با صدای ویبره پسرک بیدار شدم واسه خودمم تعجب بود در حد 30 ثانیه نخواستم جواب بدم ولی تو همون خواب و بیداری جوابش رو دادم ...اولش شوخی و خنده بعد چند تا اس دیگه واقعا حالم رو بهم زد و یه جوری دل زدم کرد از خودش ...نخواست و نخواستم که ادامه بدیم اون بحث مسخره رو دقیقا مثل آدمهای عقده ای ک نصف شب یادش میفته چرت و پرت سر هم کنن به صورت علنی نزدم تو ذوقش ولی همین که بحث رو منحرف کردم یعنی shut up و خودش گرفت خدا رو شکر .

صبح برفی که اصلا دوستش نداشتم نه میتونستم بگم نمیام و نه اصلا با اون حالتی که اول صبح داشتم دوست داشتم برم ولی در آخرش شروع کردم ابروهای بهم ریختم رو خودم مرتب کردم ...سیبل های دراومدم رو خودم گرفتم پالتویی ک زیر  خروارها لباس بود درش آوردم رو خودم اتوش کشیدم ...آرایش کردم و با بابا البته از خونه زدم بیرون ...مقصد اولیه بخاطر لپ تاپی ک باید میرسوندم به دوسی دانشگاه بود .البته بعد یک هفته با بچه ها دوباره دور هم جمع شده بودیم ...همون اول بهشون اطلاع دادم که باید برم و ببینمش و همینطور هم شد بعد اینکه بهش زنگیدم راه افتادم و رفتم ...همین ک از محوطه زدم بیرون برف خیلی وحشی تر شده بود تصمیم گرفتم مسیر به مسیر نشم بخاطر هوای برفی و با همون تاکسی برم بالا همینطور هم شد . البته نگران آرایشمم بودم ک با صورت یخزده من مواجه نشه ...دوست نداشتم اینقدر زود برسم ولی تقریبا زودتر رسیدم و تو راه رو نزدیک به مغازش بودم ک دیدمش و تا من رو دید سریع مسیرش رو کج کرد رو به سمت مغازه و پشت سرش من راه رفتم داخل و سلام و احوال پرسی و بهم بیسکویت داد که بخورم ...دیگه بعد 4-5 ماه نبودن و دوری و این صوبتا اصلا نباید توقع داشت ک دیدارهامون لاوی باشه و همین ک چند دقیقه !!! رو به مسخره بازی بگذرونه و بعدش خدافظی کافی بود برام ...یعنی تمام دلخوشیم شده همون چند " دقیقه " !!!! درسته ک زیاد به تخمش نمیگیردت درسته که همش در حال تخریب کردنته ...درسته همش میخواد ازت ایراد بگیره و حرفی نمیزنه و فقط تویی ک باید گوینده باشی ...درسته که بودن کنارش اصلا بهت خوش نمیگذره و در بسیاری از موارد کفری هم میشی از اینکه چرا اصلا رفتم به دیدنش ولی باز هم برام کافی بود اینکه دیدمش ...حالت هپلی بودنش رو بیشتر دوست دارم چون دیگه خیالم راحته اعتماد به نفسش پایینتره ولی خب کاری نداره واسش مثل همون موقع که گفت الان میرم خونه ک ازاین حالت بیرون بیام که نگاه کنن !!! (دیووث )

بعد رفتنم دیگه استرس و شوک های پشت سر هم شروع شد اونم فقط بخاطر دوستای دیووثم ک کم مونده بود همین گوشی قرضی رو هم گم کنم که کم مونده بود آبروم بره با دروغی ک گفتم بهش ...که کم مونده بود باز موقع برگشتن آبروم بره ...که به معنای واقعی یخ کردم و هر لحظه ممکن بود ک توی خیابون از حال برم که تا به امروز هم حالم داغون بود و حتی اون قلیونی هم که کشیدم هیچ حالم رو خوب نکرد  ....

هرچی بود گذشت دیروز پر ماجرا و خدا رو شکر که بخیــــر گذشت :) ولی امروز. ولی این ساعت ها نمیدونم چطور باید دقیقا معنی کنم واسه خودم بودنش رو یا شاید هم نبودن هاش رو ...تا پست قبل حداقلش این بود که نیست که فراموشم کرده ولی بعد اون اس و بعد اون کسخولی که خودم انجام دادم و دوباره بهش نزدیک شدم باز هم نمیدونم کجای زندگیش هستم خب درک کن دردناکه کسی ک از ته دل میخوایش تو رو فقط به عنوان ی " دوست " قبول داشته باشه و حساب بیشتری روت نداشته باشه و نه حتی احساس بیشتری :( خیلی دردناکه واقعا و اینجاست ک وقتی نمیتونی با این قضیه کنار بیای نمیدونی باید بمونی یا بری ....که نکنه عین هزارمین باری ک تصمیم اشتباه گرفتی در موردش و حتی کارهای خیلی اشتباهی انجام دادی باز هم ریده بشه به همه چی بعد از اینکه عاجزانه تا به امروز از خدا خواستیش ....شاید باید این دوست معمولی بودن رو پذیرفت ...شاید باید پذیرفت ک بیشتر از این نیستم براش ....

باز هم شکر :)