اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صـــــــد و یـــــــازده

ترس دارم 

حتی برای فردا ...حتی برای فردا ها 

از اینکه حتی نمیتونم با فکر راحت برم و واسه این کاری که بهم پیشنهاد شده پرس و جو کنم یکم تو دلم استرس دارم ....تا قبل اینکه هم بخوام این صفحه رو باز کنم میدونستم میخوام چی بنویسم و ذهنم واسه نوشتن کاملا اماده بود ولی الان نه فوق العاده ذهنم داغون و پراکندس ...

باز هم آخر هفته و جمعه های لعنتی من ....اینبار یکم دردناک تر شده آخه هم غروب جمعست و هم تنهای تنهام ...این روزا بیشتر هم دور خودم رو خلوت و تنهاتر کردم و دیگه دارم همه رو از دور خودم می رونم حتی دوسی ...نمیدونم از کدوم یکی از دردهام شروع کنم به نوشتن و ذهنم رو از این پراکندگی فوق العاده بیرون بیارم .... تنها چیزی که الان فعلا فوق العاده ذهنم رو درگیر کرده قرار فردا با یکی از دوستان نه چندان آشنا واسه کاریه ک باید انجام بدم ....خودم بیشتر از همه میدونم چقدر به پول احتیاج دارم و اگر دارم مخفیانه به سراغ کار کردن میرم فقط و فقط واسه اینه که بتونم پول پس انداز کنم شاید بتونم حداقل ی کوچلو از زخم های روحم رو خودم مداوا کنم ... 

1) از این میترسم که نکنه پیش خونواده لو برم ... البته اگه سره این کاره موندنی شدم خودم ی زمانی بهشون میگم ک دارم سر کار میرم ولی برای حداقل 2 ماه اولش خیلی ترس دارم

2) از این میترسم که اصلا نتونم به هدف هایی ک توی ذهنم دارم برسم ...

3) از این میترسم ک نکنه این دانشگاه لعنتی و این ترم آخر باعث بشه نتونم کار کنم و عذرم رو بخوان

خیلی چیزا برام مبهمه و همینه که بیشتر منو میترسونه ....فعلا وقتی پنجشنبه دلو زدم به دریا و به همین دوست نچندان آشنا زنگ زدم گفت شنبه بیا فلان جا با هم صحبت میکنیم ...نمیدونم قراره چه چیزهایی گفته بشه ولی در مورد حقوق همون اول بهم فهموند ک ماه های اول خبری از حقوق بالا نیست و حقوق کمی بهم میدن ...و ترس بزرگ و بزرگ دانشگاه و خونوادس ....خودم رو سپردم به خدا ...امیدوارم اگه به صلاح هست اگه باعث آبروریزی پیش خونواده نمیشه همه چی جور بشه و بتونم برای خودم منبع درآمدی پیدا کنم ...خدای مهربونم کمکم کن فقط و فقط ترو دارم و فقط و فقط تو از حال این روزهام باخبری :* :(

و اما حال داغون داغون داغون این روزهام ...فکر نمیکردم نبودنش و بی اهمیت بودنش به بودن کنارم اینقدر داغونم کنه تا حدی ک از همه جــــــــــــا و همه چیــــــــــــز و همه کـــــــــــس بریدم ....به هیییییییییچ عنوان حوصله هیچ چیز رو ندارم و نه میتونم خونه موندن رو تحمل کنم نه اینکه وقتی با دوستا هستم میتونم بیشتر از 2 ساعت تحملشون کنم ...همین حال داغون همین بی قراریم باعث شده دوستا هم حال داغونم رو بفهمن و ی روز هم ک کلا بخاطر اینکه دیگه توی جمعشون نیستم و باهاشون جاهایی که قبلا بهمون خوش میگذشت و الان دیگه نمیخوام یعنی روحم نمیخواد ک بره رو نرفتم با دوسی قهر که نه دلخوری بدی پیش اومد ک خداروشکر زیاد کش پیدا نکرد ولی واقعا دیگه انگار مُردم و خودم حواسم نیست...واقعا دیگه هیچ روحی برام نمونده تا دو روز پیش نصفه و نیمه ازم خبر میگرفت و بعد میذاشت میرفت با اینکه بد داغون میشدم ولی حداقل این بودن نصفه و نیمه هم خوب بود انگار برام ولی فکر کنم دیگه واقعا تصمیم گرفته ک نباشه ...نمیدونم واقعا دلایل نبودنش چیزهاییه که بهم میگه یا ی دلیل خیلی بزرگ پشت این نابود کردن منه ....

نه حالم رو میتونم بگم و نه میتونم بنویسمش ...حالم بهم میخوره از اون دانشگاه لعنتی ...از دخترای کرمویی ک دورش هستن و توی اون دانشگاه نفرین شده هستن ... از دخترایی ک تنها هدفشون چسبودن خودشون به پسراس و انگار خوب هم دارن موفق میشن اون جوری که دارم توی اون جنده خونه میبینم ....فقط و فقط از خدا کمک میخوام بهم آرامش بده و این حال داغونم رو خوب کنه ...فقط خداوند میتونه کمکم کنه و هنوز بهش " امید " دارم ک ی راه خلاصی از این همه درد سر راهم میذاره ...خودش میدونه من چجور آدمی هستم و لازم به توضیح دادن واسش نیست اگه دست رد به سینم بزنه دیگه حتی این ته مونده های روحمم ازم گرفته میشه

یا الله پناهم باشم :*