دیگه فقط این اشک ها برام مونده ... اشک هایی ک همدم شب هام و گاها روزهام شده ...
همه چیز مسخرس ...حتی این کاری رو هم که دارم به خودم میقبولونم که باید برم هم مسخرس ...قطعا من دنبال همچین شغلی نبودم و انگار اصلا با روحیات من سازگار نیست ...و تنها چیزی که منو وسوسه میکنه واسه ادامه دادن وعده هایی که همون دوست نچندان آشنا توی گوشم خوند و حتی فیش های بانکی که به حسابش واریز شده بود رو ه بهم نشون میداد ... البته اون که کلا بحثش با من جداس چون هم زبون حرف زدن رو داره هم اینکه میدونه چطوری و کجاها باید پول دربیاره ...ولی انگار هرچقدر به خودم و روحیاتم نگاه میکنم من آدم اینجور کارایی که باید رو پای خودت باشی نیستم ...من باید بهم بگن این کار رو انجام بده .یه جای مشخص و سر یه ساعت مشخص بیا ...سر ی ساعت مشخص برو و آخر ماه هم یه حقوقی بگیر و دوباره همین روند تکرار بشه ...نه اینکه حتی مقدار پولی هم که قراره بهم بدن بستگی به سر زبون و کار و هزار کوفت دیگه ای که خودم باید همش رو پیدا کنم داره :((((
انگار اونقدر فشار درد زیاده که شونه هام دیگه دارن بهم میرسن ...آره نوشتم اونم خیلیییییییییی وقته که نوشتم و زدم بالای آینه ی آرایشم که "گاهی وقتا تمام این زمین با تمام پهناش برات میشه به اندازه سر سوزن و از این دنیای به این عظمت به تنگ میای و حتی از خودت هم به تنگ میای و اینجاست که راهی نداری جز خدا " با اینکه خیلی ازش دلگیرم و دلخور با اینکه خیلی داره اونم اذیتم میکنه تنها تنها تنها پناهم هم داره اذیتم میکنه ولی هنوز بهش امید دارم ...هنوز هم میخونمش صداش میکنم با اینکه شاید از سر گناهای که باعث مستجاب نشدن دعام میشه نگذشته ...شاید اونم از من دلخوره ...عین خیلی از آدم ها که نخواسته از من دلخورن ...عین همین مامانی که روبه روم نشسته و انگار از دست من هم به تنگ اومده و دلخوره ...عین سارا که دیشب بعد کلی بیخبری از من باز هم اون زنگ زد و ازم دلخوره ولی به روم نیاورد و مهربونی کرد ....عین دوسی که بخاطر نبودن هام این روز ها ازم دلخوره ولی دیگه به روم نمیاره ...عین بابا که بخاطر این نبودنم توی این دنیا ازم دلخوره ولی اونم دیگه به روم نمیاره .....شایـــــــــــــد خدا هم ازم دلخوره و به روم نمیاره ولی من باز هم ازش نا امید نمیشم و محتاجم بهش ...
قراره امروز عصر مدارک اولیه ای که میخواست رو براش ببرم ....ی چیز دیگه ک خیلی کلافم میکنه اینه که اصلا نمیدونم کارم از کی شروع میشه ...چقدر بده آدم اینقدر با دنیای کار کردن و درامد داشتن غریبه باشه ...دیگه نمیدونم درد نبودنش رو هم به این همه درد اضافه کنم یا نه ...کسی که به قول سارا فقط چند به وقت به چند وقت میخواست بگه منم هستم ولی انگار همونم ازم دریغ کرد ...شاید من نباید با اینجور بودنش راضی میشدم و باهاش برخورد میکردم تا به خودش اجازه نده اینجور با اومدن ها و رفتن هاش داغونم کنه ....همین نبودنش درد رو رسونده به استخوان که بشتر دردی هم که میکشم وقتاییه که اون پروفایل لعنتی رو باز میکنم و تنها راهی ک میتونم ببینمش اونجاست اونم مخفیانه ...اونم بی صدا ...
انگار این دوست داشتن قراره منو بکشه :((( هیییییییییییییییی داد