من همه ی سعی خودمو کردم ...از خودم دلگیر و ناراحت نیستم ک کاری از دستم بر میومد و انجام ندادم بلکه خیلی هم بیشتر از اونچیزی ک باید تلاش میکردم واسش تلاش کردم و ولی باز هم نشد و نخواستن !!! دوتاشون نخواستن !!! هم اونی ک روزها و شب ها سر نماز بهش میگفتم ک تو معجزه کن و درست کن همه چیز رو ....همونی ک شب ها بعد ختم قران باز هم دعا میکردم با امیــــــــــد زیاد ک همه چیز درست میشه و همونی ک حتی یک قدم هم واسه منی ک خودش هم میدونست تمام زندگیم شده نخواست ک درست بشه همه چیز و انگار بهانه هایی ک توی ذهنش درست کرده خیلی با ارزش تر و بزرگ تر از من هستن اصلا من برای این آدم واقعا کسی بودم ؟؟ شاید به قطع یقین میتونم بگم نه هیچی نبودم جز کسی ک بعضی وقتا میومدم توی ذهنش و حتی سود و فایده هم داشتم براش و بعدش خیلی راحت و سرد منو میذاشت و میرفت و من میموندم و ی دل دلتنگ و ی ذهن به فاک رفته ....همون هم تصمیم گرفته ازم دریغ کنه و تا به امروز هم ک چند روز میگذره انگار خیلی مصمم روی تصمیمش مونده ....دیگه واقعا نمیدونم به چه چیزایی باید فکر کنم اونقدر آشفته و هپلی هم شدم ک واقعا نمیدونم باید به کدوم یکی از افکار بها بدم ولی الان با این همه خستگی ک توی تنم بدجوری ماسیده از خدا مزه چند لحظه ای آرامش رو ازش میخوام فقط واقعا واقعا دیگه رویی ندارم ک بخوام بگم خدایا درست کن همه چیز رو چون قطعا ی صدایی میاد ک میگه بس کن دیگه خواهشا بس کن و منم لال مونی میگیرم چون قرار نیست چیزی درست بشه پس چرا اینقدر امیدوار بودم ...نمیدونم
خیلی خیلی چیزها داره اذیتم میکنه ...نمیدونم چرا این چند ساله چرا باید بهار های زندگیم اینقدر دردناک بشه ...نمیدونم چرا فرا تر از سنم و ظرفیتم درد میکشم ک بعدش به بدترین شکل مریض میشم ....شاید با پیدا کردن کاری ک حداقل بتونم خودم رو دلخوش و سرگرم کنم بتونم از این افکار بیرون بیام ولی نه میدونم میتونم و نه میدونم چطوری باید کاری رو پیدا کنم ک شبیه هیچکدوم از کارهایی نباشه ک تا حالا سراغشون رفتم حتی اونقدر واهمه پیدا کردم نسبت به اینجور کارها ک احساس میکنم کلی حتی داغونم میکنه فکر کردن و بها دادن بهشون ...."پناه بر خدا" تنها کلمه اای ک باعث میشه وقتی میگمش یکم ته دلم قرص بشه از این همه مشکلات و آینده فوق العاده مبهمم
پناه بر خدا