اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صـــــــد و بیســــــت و ســــه

نمیدونم از شب های رمضانه یا اینکه واقعا تایم خوابم ربخته بهم ک این وقت شب اصلا احساس خواب آلودگی ندارم ولی از اون طرف روزهای تابستون فاک فاکی ( خیلی وقت بود از این اصطلاح استفاده نکرده بودم ) تا لنگ ظهر ک ساعت 1 ظهر رو نشون میده خوابم ....ای بهم ریختگی اصلا خوب نیست نیومدم در مورد اختلالات بیخوابی صحبت کنم فق احساس کردم که نیاز دارم با یکی حرف بزنم و ساعت 3 شب هیچکس رو نمیتونستم پیدا کنم 

حس خوبی به امشب نداشتم و فقط دعا میکردم که این مهمونی مسخره زودتر تموم بشه و نخود نخود بشن و برن خونه خودشون و وقتی حسم بدتر شد که چند تا مهمون ناخونده دیگه هم بهمون اضافه شدن و دیگه واقعا حوصلم نمیکشید جمع و تحمل کنم ولی چه میشه کرد ک باید تحمل کرد ....حرفی هم باهاشون نداشتم آخه چون اونقدر ک نمیبینمشون حرفی نمیمونه بین آدم ...ولی فکر مشغولیم تا حدی امشب بخاطر بحث خیلی مسخره لجبازی من بود ....دقیقا نمیدونم از کی اینجوری شدم که دیگه واقعا نمیتونم هیچکدوماز خواسته هام رو بگم ...قبلتر ها خیلی راحت چیزهایی که احتیاج داشتم رو به خونوادم میگفتم و شاید حتی بیشتر از نیازهام ولی از ی زمانی دیگه نه هیچیرو نمیگم و فقط میریزم تو خودم و مثلا میگذرم ازشون ...شاید این حالتم بخاطر بالا رفتن سنم باشه شاید بخاطر اینکه دیگه به این باور رسیدم که با این وضعی که تو این تقریبا 3 سال به وجود اومد دیگه نباید خواسته ای اشته باشم یا شاید هم دیگه خیلیییییییی خیلی بیشتر از قبل با خونوادم غریبه شدم اونقدر که حتی حوصله گفتم حرفای یومیه رو هم ندارم و بیخود میدونم صحبت کردن رو همه اینا دست به دست هم داد تا دیگه خواسته ای نداشتم و فط امیدم به این باشه خداوند کمکم کنه و پناهم باشه و خودم بتونم برم سر کار ....

چیزی که این روزها بیشتر از هرچیزی ذهن و روانم رو بهم ریخته هم سه کلمه لعنتیه ک ا ر ....حالا که درسم هم تموم شده (بله بلاخره تمومش کردم ) و به طور کامل بیکار شدم و ترچیح میدم با این نفرتی هم که نسبت به دانشگاه دارم فعلا ازش دو ر باشم برم سرکار تا زندگیم از این روزمرگی فوق العاده لعنتی بیرون بیاد ولی هرجا که میرم ناکام میمونم ازش و خبری نمیشه ....نمیخوام به هیچ عنوان نا امیدانه صحبت کنم چون معتقدم که خدا حواسش بهم هست و بهترین رو برام میخواد و مطمئنم که بلاخره بهترین رو سراغم میاره فقط خیلی زیاد بهم میگه صبر کن و بهم توکل کن ...شاید هیچکدوم از جاهایی که رفتم به صلاحم نبوده شاید قراره خیلی چیز بهتری در انتظارم باشه ولی من پناه میبرم به خدا ....

عصبی میشم از زمان هایی ک یهو شروع میکنم به گله کردن ک یهو میزنه به سرم و چرت و پرت میگم ...دوس ندارم این حالت ها ادامه پیدا کنه ...

ی روز همه چی خوب میشه و من امید دارم به اون روز با پناه بر خدا