اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

هشتـــاد و نـــه

پرم از حرف ولی نمیدونم چی رو باید بنویسم ... من دختر نرمالی نیستم نه خودم شرایط نرمال نیست یعنی خیلیا هم مثل من دچار این زندگی آنرمال هستند ولی این شرایط خیلی ناجور داره منو اذیت میکنه .... مثلا من باید به خاطر افکار فوق تخمی خونوادم از خیلی از چیزها که دوست دارم تجربه کنم بگذرم و حداقلش نمیتونم به  دخترونه های ذهنم بها بدم که باز حداقلش عقده نشه توی ذهنم البته من خیلی وقت ها پر رویی میکنم و برخلاف میلشون عمل میکنم ولی خب بعدش باعث رفتارهایی میشه که واقعا روانم رو بهم میریزه ...من همین الانشم میتونم برم اون شیشه لاک رو بردارم و ناخون هام رو لاک لاکی کنم و به یه لام نباشه که بعدش چطور نگاه سنگینشون روم هست ( ببین تا چــــــــــه حد بدبختن و فقر فکری علاوه بر فقر مالی دارن ) من میتونم کاری نداشته باشم ولی خب یه چیزهایی بعدش عذابم میده .... همیشه خدا که تو خودم هستم اینبار بیشتر و بدتر میرم توی خودم ... اونقدر مثال واسه گفتن هست که حوصله نوشتش رو ندارم ... یا باید روش تخمی گذشته رو پیش بگیرم یا این نگا های سنگین رو تحمل کنم ...

نمیدونم چرا هرچی که مینویسم بیشتر اعصابم میریزه بهم و احساس میکنم اون چیزی رو که خواستم ننوشتم ....مطمئنن حتی روم نمیشه برگردم به عقب و یه دور این پست رو بخونم ولی خب نوشتنش چیزی ازم کم نمیکنه ....ظهر خیلی حالم بد بود یعنی حالم اونقدرها هم بد نبود قبل اینکه اون عینکیه اف بی پی ام بده از کار واسه من حرف بزنه و باقی ماجرا ولی بعدش که منطقی نشستم با خودم فکر کردم دیدم خب من واقعا دارم این وسط نابد میشم گیریم این وضعیت یه روزی تموم بشه الان که دارم خودخودری میکنم و از هر لحاظی ریختم بهم باید چیکار کنم ....بعد دیدم جرات گفتن ماجرا رو به مامان اینا ندارم چون مخالفت میکنن ... بعدترش دیدم احساس میکنم باید با یکی حرف بزنم که رفتم و اف بی رو باز کردم و از بین اون همه آدم به شاعر مسیج زدم و ازش سوال کردم میتونم باهات حرف بزنم و اونم خیلی گرم ازم استقبال کرد بعد که بغض هام رو بهش گفتم پیش خودم فکر کردم که نکنه پیش خودش فکر کنه من ازش درخواستی دارم و فکرای بد کنه پیش خودش اینجوری بود یا نه رو نمیدونم ولی انگار من کمی تا قسمتی سبک شده بودم ....کمی احساس میکردم که کسی بود به حرفام گوش بده با اینکه فقط میگفت « درست میشه » با اینکه حرفای تکراری میزد ولی خب من حرفام رو حداقل بهش گفته بودم و برام عجیب بود که چرا به این آدم اعتماد کردم و بهش حرفایی که به هیچکس نگرفتم رو گفتم از نداری هام از دردی که افتاد به جونه خونواده ...

همین چند دقیقه پیش هم با  دوسی حرف میزدم و یکم انگاری غیبت کردیم یعنی من با هیچکس نمیشینم غیبت کنم الا دوسی ....

از گند کاری های دیروز ... 

هشتـــاد و هفــت

دقیقا شدم عین دختر بچه های 15 - 16 ساله که مدتی رو با خیالات آدمی میگذرونن که مدتی هست که باهاش هستن .... اونقدر بچه که حتی به خودشون اجازه اینو نمیدن که صداش رو بشنون اونقدر بچه که اصلا اجازه اینو به خودشون نمیدن که برن طرفشون رو ببین شاید حضوری اصلا از همدیگه خوششون نیومد .... این نشد که که فقط توی اس دادن های گاه و بی گاه قربون صدقه هم برن ... نه این کامل بدونه طرفش چیکارس نه اون یکی با اینکه هردوتاشونم کاملا موقعیشتو دارن ولی باز خیلییییییییییی جالبتر اینه که پسره هیچ تمایلی نه به شنیدن صداش و نه به دیدنش داره ...این رابطه فوق العاده واسم عجیبه با اینکه قبلا این نوع دوستی رو با کسی داشتم ولی اون موقع همش 17 سالم بود و فوق العاده ترس داشتم از همه نظر و دلیل ندیدن طرفمم این بود که هشهری نبودیم و نمیتونستیم واسه دیدن همدیگه بریم ... نه اینکه هر ذو 2 تا آدم جوون که اختیارشون دست خودشونه و میتونن یه قرار بذارن و همدیگه رو هم ببینن .....

بلـــــــــه توی رابطه ای هستم از این نظر ...که وقتی دیشب گوشیش خاموش شد همه چی رو تموم شده میدیدم چون اونقدر شکننده شدم و اونقــــــدر ابهام بیشتری از این آدم توی ذهنم هست که با خاموش شدن گوشیش سریع فکرم رفت سر پیچوندن و تموم کردن ....چون واقعا هیچی این رابطه به یه رابطه عادی و نرمال نرفته ....حتی از لوسک هم مسخره تــــــــــر ....راستی لوسک قصه ی ما که نفهمیدم چطور اومد و نفهمیدیمم چطور رفت ...خییلی راحت وقتی فهمید من بهش حال نمیدم خودش ترجیح داد که تموم کنه البـته همون جور هم که فالگیره بهم گفته بود اون دختره که چند وقت پیش باهاش کات کرده بود و اصلا حتی معلوم نیست کات کرده بود یا نه دوباره باهم رابطه داشتن و وجود من رو این وسط خیلی بیخود دید ....نمیدونم واقعا این بشر چی بود حتی وقتی هم میخواست که تموم کنه من باید یه دعوایی راه مینداختم و اونم از خدا خواسته .... خلاصه اونم تجربه ی 3 ماه ای بود که به فاک رفت الان فقط تنها حسی که ازش تو دلم مونده تنفـــــــــــره ... دیشب وقتی گوشی این آدم مرموز خاموش شد یه آن با خودم گفت اینم که به فاک رفت حالا که لوسک نیست چطور تحمل کنم .... انگار واقعا بدون وجود پسر من نمیتونم زندگی کنم ...یا شاید هم به خاطر عادتی که بهشون دارم اینقدر به خودم موقع رفتن سخت میگیرم ...

اینم هنوز هیچی نشده و هنوز حتی صدای منو نشنیده رفتاراش عوض شده .... دیگه نمیخوام وارد جزئیات بشم که فلان بود و بهمان شده که همه کس کش بازی های اولش رو یادم هست ولی چون اون رو از خودم سر میدونم ( از نظر قیافه ) خیلی باهاش راه میام و درصدی از رفتاری که با لوسک داشتم رو با این ندارم ....خیلی مهربون و دوست داشتنی و خواستنی باهاش رفتار میکنم ....چون از همون روز اول ....همون ثانیه اول خیلی به دلم نشست احساس میکنم ازم سره میدونم که هیچوقت نباید این رفتار رو ادامه بدم ولی خب ابراز محبت کردن باعث میشه آدم بهت دلگرمی پیدا کنه ....راستی الان یه لحظه اومد توی ذهنم ک مثلا پسرک رفته باشه و مسیج های اف بی رو خونده باشه .... اوه اوه چی پیش خودش فکر میکنه رو خدا داند ...

خیلی چیزهایی دیگه ای دوست داشتم بنویسم ولی از حوصله ی الانم خارجه با این قالب عن