اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

72

با سوالی که چند دقیقه پیش پرسید و جوابی که من دادم تقریبا جایگاه خودش رو دونست ...ازم خواست یه به سوالی که ازم میپرسه صادقانه جواب بدم و منم گفتم باشه گفت الان بعد گذشتن تقریبا 1 هفته چه حسی نسبت به من داری منم گفتم " حس خاصی ندارم ...حس یه دوست معمولی " اونم ازم تشکر کرد که صادقانه جوابش رو دادم ...نمیدونم الان داره پیش خودش چی فکر میکنه ولی در روز هزاران بار میاد توی ذهنم که الان بهش بگم که بیا تموم کنیم بیا هرکی بره دنبال زندگی خودش و منم فقط سرگرم زندگی خاکستری خودم باشم ...واسه گفتن این چیزها از چی میترسم رو نمیدونم ...شاید میگم نکنه ناراحت شه و دلش رو بشکنم شاید هم از تنهایی دوباره خودم میترسم شاید همین که دارم احساس میکنم برای یکی مهم هستم بازم حس خوبی بهم میده ولی خده این آدم اصلا حس خوبی بهم نمیده ....یعنی حتی دوس ندارم تلفنی با هم حرف بزنیم فقط دوس دارم اون چند تا اس بده و من جوابش بدم ....

نمیدونم چرا از رفتارهاش اینجوری احساس میکنم که واقعا اون چیزی نیست که من میخوام ولی واقعا چرا تمومش نمیکنیم ...حتی اعتماد من به این آدم واقعا منفی 1 هم هست تا حالا چرا موندم رو نمیدونم ولی انگار هرچی بگم باز به این میرسم که از تنهایی و بی کسی میترسم ....بعد از دادن اون اس آخری یه اس دیگه فرستادم که نمیخوام خودم رو درگیر کسی بکنم و هیچی جواب نداد باز ناراحت شد یا نشد رو نمیدونم ولی خودمم انگار از گفتن این حرف پشیمون شده بودم...شاید نباید اینجوری رفتار کنم که البته اون از کلمه های عزیزم و فدات و این چیزها استفاده میکنه ولی من حتی 1 بار هم بشه نگفتم ( جـــــــــانم ) چون واقعا حسی نداشتم بعد اومد توی ذهنم که این بار اگــــــــــه خواستم اس بدم بهش بفهمونم ک اگه واقعا دختری توی زندگیش هست هرچند نقشش هم کم باشه ولی بهم بگه ...دیگه نمیخوام با روح و روانم باز یبشه ..از الان تکلیف خودم رو بدونم خیلی بهتره تا بعد بخوام باز خاک بر سر بشم و وابسته بشم و اونوقت بفهمم که یکی دیگه توی زندگی آقا هست ....خلاصه اینم اومد توی ذهنم ...حالا نمیدونم باز اس میده یا نه اصلا شاید از رفتارهای من ناراحت شده و دیگه نمیخواد سراغی ازم بگیره ...شاید باید الان بگم بهتـــــــــــــر ولی واقعا نمیدونم بهتر یا بدتر ....

نمیدونم با آدم خوبی طرف هستم یا نه ...نمیدونم ذاتش چیه چطوریه  ...هیچیییییییی نمیدونم و این ها اذیتم میکنه ...همین ادامه دادن های الکی هم اذیتم میکنه ...دوس دارم فردا به بهمونه ی دانشگاه هم که شده از خونه بزنم بیرون ....وی پی بازم قر اومده و کار نمیکننه ...نمیدونم سراسری هست یا نه ولی انگار باز داره اعصاب منو میریزه بهم ....دوس دارم از خونه بزنم بیرون حتی اگه ندونم مقصدم کجا باشه ...فقط دو دارم برممممممممم ....ولی با این اوضاعی که پیش اومد و دعواهایی که شد حتی اگه تنهایی هم از خونه بزنم بیورن باز باید تن و بدنم بلرزه .... 

نمیدونم خیلی تنهام ....خیلی بی کسم و خیلی دلگیــــــــــــرم 

70

شاید دلیل این بی تابی هام ....دلیل ای بغض های گاه و بی گاهم ...این بلاتکلیفی و حالی که از تک تک لحظه هام دارم از اینه که خیلی وقته که از خدا دور شدم ....دیگه واقعا حسش نمیکنم ...احساس میکنم  اونقدر از هم دور شدیم که حتی دوس نداره نگامم کنه ....حق داره خیلییییییییی هم حق داره ...کثیف شدم ...نجس شدم ....خـــــــــــراب شدم ....اون دلش منو نمیخواد ....نه دیگه باهاش حرف میزنم نه مثل سابق نمازمو میخونم ....دیروز بود فک کنم تواتاق اینجا بودم یه یهو صدای دعای توسل اومد تو اتاقم .....دعایی که روزها داشتم باهاش ....دعایی که خاطره ها دارم باهاش ...چقدر با چشم گریون این دعا رو میخونم و زاااااااااار میزدم ....ولی حالا چی حتی نمیدونم کتاب دعام کجا هست ...چی شد که اینجوری شد دقیقا نمیدونم ....این همه فاصله رو نمیفهمم ....ولی چیزی که کاملا مشخصه اینه بی معرفتم ...تو سختتــــــــــرین شرایط زندگی دستامو گرفت....بغلم کرد آرومم کرد ولی الان من دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم ....من خیلی نمک نشناسم ...

این همه سرگردونی تو روزهام از همینه دیگه ...وقتی از خالقت دور بگیری چطور میتونی آروم باشی این همه دل ناگروی ...این همه بیقراری از اینه که تکیه گاهمو گم کردم ...خودم کردم ...خودممممممم ...انگار یه چیزایی میخوام بنویسم ولی همین که شروع میکنم به نوشتن تمام میشم مغزم آروم میگیره ...دیگه حتی نوشتن هم آرومم نمیکنه ...

خستــــــــــــــم ....خدا دوباره بغلم کن