خب این پسره دیگه واقعا واقعا تموم شد و دیگه هم باز کس خول نمیشم و باز بیام چرت ازش بنویسم .....این خط اینم نشون که آخرین پست در مورد این آدم هست ...امروز یهو خواست بعد از خوردن لبام گردنم بخوره که اصلا بهش اجازه ندادم و گفتم که بدم میاد .....از سر شب بد دیدن فیلم داش آکل و بغض کردنم بعد اینکه دیدم چطور داش آکل داره عرسی مرجان رو میبینه و خودش هم بغض کرده بود دوباره یاد خودم افتادم ....یا روزهایی که با بند بند وجودم درد کشیدم ....بعد اومدم و پست هایی که در مورد سکس بود خوندم یه روزی فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیتونم اون پست ها رو بخونم با اینکه وقتی میخوندم هیچ حس خوبی نداشتم ولی بعضی از پست ها هم واسم تازگی داشت و اصلا یادم نبود که همچین روزهایی رو هم گذروندم ......بیخیال
این بار دیگه تقصیر من نبود وقتی از خونه ننه هم برگشتیم من اس دادم که کجایی ولی خودش چنــــــــــان سرد و یخ حرف زد که ترجیح دادم هیچی نگم و فهمیدم خودش هم میخواد تموم کنه و منم بدون هیچ حرفی پذیرفتم ....والا که ما هیچ جوره جفت هم نبودیم و اینو هم چند بار اینجا گفتم و امروز دیگه کاملا ثابت شد ....خلاصه اینم ( پایان قصه ) .....یه بدبختی دیگه کهدارم اینه که فردا به جا اینکه استراحت کنم و تنها باشم 100% ماما به خاطر اومدن دوستای بابا منو به کار میگیره و میرینه تو روح و رواان من ....معلوم نیست اصلا اینایی که من اصلا نه دیدمشون نه میشناسمشون دارن به خاطر چی میان ....خودشون گفتن که میخوام گل هاتون رو ببینیم ولی بابا و مامان میگن یه پسره داره که احتمالا منو میخوان واسه اون ببینن وااااااااااااااای که چقدر بیزام از این حرکت ....چقدر متفرم که مثلا مامان بابای یکی بره دختتره رو ببینه که اگه خوششون اومد پسره رو ببرن و این یعنی این سط دختر و پسر بز تشریف دارن ...با تمام وجود از این رسمای احد قجر متنفرممممممممممم و اگه همچین تصمیمی داشته باشن خییلی شیک میرینم بهشون ... ولی این فقط یه حدسه ....کاش فردا تعطیل نبود کاش میتونستم برم کلاس که حداقل ذهنم کمتر به چیزهای بیخود فکر میکررد و تنها میشد دلم میخواد بخوابم و دیگه هیچ وقت بیدار نشم بخدااااااااا وندی خدا که تنها آرزوم همینه ....
انگار حرف واسه نوشتن دارم بازولی حوصله مرور کردنشون رو ندارم
امروز در حد 4-5 باری آپ کردم اونقدر که حرف بیخ گلوم میموند و میخواستم سری خودم رو خالی کنم از این همه فکر و حرف ....مهمترین اتفاق هم اینه که داستان لوسک به پایان رسید و رفت پی کارش ....خییلی زود قصه اینم به سر رسید ولی خیلی خوب شد که توی همین مدت کوتاه شناختمش ....من هیچ رقمه به این آدم نمیخوردم ....اگه از نظر مالی همه حرفاش درست بود که عمرا به هم نمیخوردیم ....اون آدمی بود که خیلی اپن با همه رفتار میکرد واگه همزمان با چندتا دختر در ارتباط بود اصلا واسش مسئله ای نبود و میگفت که این چیز عادی به نظر میاد ....یا اینکه خیلی اهل کلاس گذاشتن بود ....یا اینکه ما اصلا حرفی باهم نداشتیم نه اون حوصله ی حرفای منو داشت نه من حوصله ی هیچی نگفتن های اونو یا اینکه اگه چیزی هم میخواست بگه این بود که دوس دارم بوست کنم...کلا در وصف اندام من بود حرفاش که واقعا منو اذیت میکرد ....خلاصه که اصلا بهم نخوردیم و این آخرا خودش فهمیده بود و دیگ خیلی سرد تر از قبل شده بود عصر واقعا اعصابم از این رفتارهای مسخرش بهم ریخته بود و حتی گریه هم کردم ....به یاد لجوج به یاد زجرها و دردهایی که کشیدم به یاد این آدم ....به یاد اینکه چرا گذاشتم منو ببوسه ....البته عذاب وجدان ندارمااااااااا ولی خب بازم حس های بد باهم داشتن داغونم میکردن ....الان کاملا آروم نیستم و احساس تنهایی میکنم که باید دیگه باهاش خو بگیرم و بهش عادت کنم ....سخته خیلی خیلی سخته ولی این تنهایی جزئی از زندگی من شده و دیگه ول کنمونم نیست....
احساس میکردم دارم با این آدم عذاب میکشم آخه کوچکترین کارهاش منو یاد لجوج مینداخت حتی جاهایی که با هم میرفتیم ....توذهنم به این فکر کرده بودم که ی قرار کوه رفتن با هم بذاریم و یه صبح تا عصر با هم باشیم اگه واقعا آدم خوبی بود مطمئنم خیلی خوش میگذشت ولی اینم به فاک رفت دیگه ....و کلی حسرت مثل همیشه به دلم مثل همیشه موند ....انگار خوابم میاد ولی خوابمم نمیاد...همون لباسی رو پوشیدم که اولین باری که لجوج میخواست باهام تموم کنه و من مریض شدم و افتادم رو جا رو تنم کردم...بعد اون ماجرا و بعد اینکه دوباره با هم آشتی شدیم که ای کاش هیچ وقت دوباره برنمیگشتم دیگه این لباس رو نپوشیدم چون احساس میکردم برام نحسه ولی امشب بعد حدود 1 سال و خورده ای دوباره پوشیدمش و اینبار هم موقعی که تو تموم کردن یه رابطه دیگه هستم .....از خدا خواستم که بهم اراده بده که دلتنگ نشم و تنهایی بهم فشار نیاره و بهش اس یا زنگ نزنم ....امیدوارم که دیگه مثل قدیم ضعیف نباشم و منطقم بهم غلبه کنه و بپذیرم که با این آدم حتی از قضیه لجوج هم سرخورده تر وداغون ت میشم ...
سهم من از این زندگی فقط وفقط تنهایی بود