اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صــــــــد و ســی و هشــــت

قبل اینکه صفحه سفید لاگ اسکای رو برای نوشتن باز کنم کلی حرف تو ذهم هست ولی همین ک شروع میکنم به نوشتن مغزم خالی میشه و انگار هیچی به ذهنم نمیرسه جز ی عالمه گله و شکایت ک اصلا حوصله نوشتنش رو ندارم حتی .وقتی حتی اپسیلونی تغییر در روزهام ایجاد نشده واقعا نمیدونم ک باید از چی بنویسم هر روز همونه ی تکرار فوق العاده لعنتی فقط همین فقط همین .

نمیدونم هنوزم امیدوارم یا نه ولی ی دلخوشی میتونه خیلی حال آدم رو خوب کنه ی دلخوشی ی هدف نه این تکرار لعنتی ک از همه چی بیزارم کرده واقعا از همه چی بیزارم و از درون فقط خودم رو اذیت میکنم حتی تحمل این آدم لعنتی درونم رو هم ندارم حتی هر حرکتی ک میخوام بکنم به بن بست میرسه هر روز به خدا التماس و زاری میکنم التماسش میکنم ک منو از خودت نا امید نکن ی راهی ی راه حلی بذار جلو پام ولی هیچی به هیچی بیشتر این مدیره خیلی خیلی رو اعصابمه اگه از اونجا خودم رو به کل نا امید کنم و میرفتم و مارکم رو می آوردم شاید واقعا ی حرکتی میکردم ولی الان ته دلم میگم خب شاید اون دریست شد با اینکه واقعا هر روز میگذره و هیچی هیچی درست نمیشه نمیدونم ایراد و اشکال از کجاست نمیدونم خدا نمیخواد نمیدونم خود مدیره کاری نمیکنه نمیدونم به صلاح نیست واقعا نمیدونم خودمم عمیقا باید ی اعصاب خیلی بزرگی داشته باشم ک بتونم اون مدیر و اون آدم لعنتی رو تحمل کنم ولی چ کنم ک مجبورم ک واقعا اگه از همه جا نا امید نبودم اگه کجایی برای مصاحبه میرفتم و قبولم میکردن دیگه نگران این نبودم ک باید آدم به این لعنتی بودن رو تحمل کنم و حتی هر روز با کلی دلخوری و عصبانیت زنگ بزنم و هی منو بپیچونه به زبون بازیش منو بپیچونه حتی ناراحت این نبودم ک زنش قبلنا چ حرفایی میزد و چقدر اون زنیکه ها و خوده زنش منو از این آدم میترسوندن ولی الان ک هیچی هیچ پذیرشی نمیشم چ کنم ؟؟؟ چ کنم ک نه پولی دارم ک بگم خب نمیرم سر کار نه بابای درست و حسابی و نه حتی مشغولیتی ....حد و مرز داغونی ذهنم انتها نداره اونقدر ک پرم از ابهام فقط دارم ادامه میدم عین زندانی ها فقط دارم ثانیه ها رو عین قطره چکان میشمارم و میگذرونم 

خدایا کاش میدونم این انصافه یا نه .... درسته باید تاوان میدادم قبول دارم خیلی گه ها تو زندگیم خوردم ک باید تنبیه میشدم ولی آیا تموم نشده این تنبیه کردن ؟ آیا دیگه بس ام نیست این عذاب ؟؟نمیخوای یکم فقط یکم در های رحمتت رو به روم باز کنی 

نمیدونم دقیقا چند وقت ولی احتمالا 2 هفته ای میشه ک پریودم و نتونستم نماز بخونم و خداروشکر برگه ای ک به دیوار زدم امروز بیستمین روزیه ک پاکم زیاد سخت نگذشت چون بیشترش رو پریود بودم :)) ولی خب ی وقتایی هم بهم فشار میومد و میاد ک ک سعی میکنم کنترل کنم خودمو (بخاطرش خدا روشکر ) این روزهایی هم ک شنبه ها و یکشنبه هاش رو با دوسی اینا بودم داره تموم میشه و فقط امیدوارم به خدای رحمان امیدوارم ک زودتر برم سرکار و اونام دیگه امتحاناشون شروع شد ک نمیتونن از خونه بیان بیرون ...هر شب ک راستش نه بیشتر وقتا برای همشون دعا میکنم ک دوسی ازدواج خوبی داشته باشه برای مری برای مونی و صنما برای همشون دعا میکنم نمیدونم ولی کاش خدا صدای من رو هم عین توییتر میوت نکرده باشه و نگام کنه این روزهام رو ببینه ک چطور دارم توی این همه روزمرگی و این همه بی پولی وحستناک زندگی میکنم ک آخرین باری ک مانتو خریدم برمیگرده به مهر 93 خدایا منم دلم میخواد برم برای خودم خرید کنم لباسام کهنه شده خدایا خواهش میکنم کمکم کن بتونم برم سر کار و نیازهام رو برطرف کنم حتی شرط کردم به نیازمند ها هم کمک کنم اگه تو کمکم کنی خدای مهربونم 

خلاصه ک پناه بر خدا امیدوارم تموم شه این روزها امیدوارم وقتی از این به بعد پنجشنبه ها دعای کمیل خوندم ازش سپاسگذار روزای خوبم باشم 

خدایا شکرت 

صــــــد و ســـی و هـــفت

ناله کردن هیچ سودی به حالم نداره هرچقدر بگم داره له میشم خوب ک چی به درک ک داری له میشی باید یه فکری به حال خودت بکنی ...همین رویه ادامه بره قطعا دیوونه میشم ک واقعا احساشم میکنم عقلم رو از دست دادم اونقدر ک روزانه بیدار میشم 24 ساعت رو یه گوشه فقط فکر میکنم دیگه نمیکشم این وضعیت ...اینجایی ک قراره برم ببینم درسته ک پولش واقعا پولش کمه ساعتش هم خیلی زیاد ولی حداقل از 24 ساعت فکر کردن قطعا بهتره راه دیگه ای برام نمونده چون دیگه نمتونم منتظر بمونم و فقط دعا کنم ک وضعیت درست بشه قطعا انگار خدا تصمیم گرفته کاری انجام نده برام سال هاست دارم بهش التماس میکنم اگه میخواست چیزی رو عوض کنه میکرد ولی نمیشه نمیخواد شای هم دلیلی داره برای خودش دیگه نمیتونم هی بشینم توی این اتاق و حرص بخورم از کارای پدرم از دیدن مریضی مادرم نمیتونم این تنهایی لعنتی رو تحمل کنم دارم حتی عقلم رو هم از دست میدم از بین بد و بدتر حداقل بد رو انتخاب میکنم قطعا فشار بهم میاد ولی کاریش نمیشه کرد حتی شده تموم راه تا مرکزی رو با پا برم و پول کرایه هم نداشته باشم ولی برم یه حرکتی بکنم پناه بر خدا با اینکه انگار بهم گفته ک خودت مسئول همه چی هستی و از من چیزی نخواه و من نشنیدم این حرفش رو . شکر راهی نمونده شکر