با اینکه دلم از هزار جــــــــا گرفته و موندم که باید چه خاکی بریزم تو سرم ولی پرو پرو نشستم و دارم گذشته رو مرور میکنم نمیدونم الان به این نتیجه رسیدم که مرور کردن گذشته دردی ازم دوا نمیکنه جز عذاب وجدانی که توی قلبم بیدار شده ....عذاب وجدانی که خیلی وقت حدود 4 ساله نادیدش کرفتم و الان میبینم که هـــــــــــر چی بدبختی الان سرم میاد سر همین دلی بود شکستم و الان داره اینجوری با خودم بازی میشه ....
یه شب منتظر علی بودم ولی هرچقدر صبر کردم علی آن نشد خیلی از دستش ناراحت شدم و توی اون زمانی که من آن بودم یهو اون پسرک هم که همیشه میومد و بیچاره وسط چت ولش میکردم آن شد ...منم که سرم با کسی گرم نبود زود سلام داد و منم سلام دادم و شروع کردن گله کردن که چرا وسط چت کردن میذاری میری منم گفتم ببخشید برام کاری پیش میومد که نمیتونستم باهات کامل چت کنم ....خلاصه که از خودش گفت و خودشو بهم معرفی کرد ...از منم خواست که خودمو بهش معرفی کنم و منم عین همه مشخصاتی که به بقیه داده بودم و همشم دروغ بود به این پسرک هم دروغ گفتم ....بعد کلی چت کردن دیدم نخیر آقا علی قصد نداره آن بشه و منم برای اولین بار از پسرک خداحافظی کردم و آف شدم خیلی دست دست علی ناراحت بودم اس هم میدادم جواب نمیداد...
دقیق یادم نیست چه اتفاقی افتاد که خط ایرانسل علی خاموش شد و دیگه اصلا ازش خبری نداشتم نت هم نمیومد خیلی خیلی نگرانش شده بودم گفتم حتما یه بلایی سرش اومده و نابود شده ....توی این مدت که علی خاموش بود خیلی با پسرک جور شده بودم و یکم با هم صمیمی شده بودیم دیگه با هم قرار میذاشتیم که هردوتامون سر چه ساعتی با هم آن بشیم ....یه جورایی علی خیلی تو ذهنم کم رنگ شده بود دیگه اصلا بهش فکر نمیکردم اگه هم بهش فکر میکردم ناراحت بودم از این حرکتش ولی ته دلمم دلتنگش بودم چون فقط بهش عادت کرده بودم و اصلا قضیه دوست داشتن نبود ....خلاصه که روزهامو دیگه با پسرک میگذروندم نــــــــــــه با علی ...تا اینکه یه روز با شماره همون شهری که توش زندگی میکرد بهم زنگ زد و اصلا یادم نیست چه بهونه ای آورد که منو راضی کنه که اتفاقی نیفتاده و کلی عذرخواهی کرد ...ولی من دیگه اون دخترک قبل نبودم که برام مهم باشه
هر روز بیشتر به پسرک دابسته میشدم چون با اینکه منو حتی ندیده بود عاشقم شده بود یعنی کامل میشد از رفتارش فهمید ...علی یه پسر 26 ساله ای بود که راحت دلبسته کسی نمیشد ولی چون پسرک 1 سال از خودم بزرگتر بود زود دلبسته من شده بود ...خلاصه با علی دیگه خیلی رفتار سردی داشتم پسرک هم گیــــــــــــر سه یچ داده بود که باید شمارتو بهم بدی ولی من 4 ماه مقاومت کردم و شمارمو بهش ندادم تـــــــــــــا اینکه یه روز عصر فک کنم یا آذر بود یا دی که خونه تنها شدم مامانم و خاله هام با هم رفته بودن بیرون منم بهش زنگ زدم چقــــــــــدر خوشحال شده بودد و بیشتر شکه ...وقتی صداشو شنیدم یکم جا خوردم آخه صدای خیلی کلفتی داشت و اصلا به قیافش نمیومد ....خلاصه اون روز خیلی کم باهاش حرف زدم و الکی بهش گفتم به این شماره نه اس بده نه زنگ بزن چون خطه دختر خالمه و مال من نیست ....
با علی همینجوری الکی بهم زدم اصلا ه دعوایی بینمون اتفاق نیفتاد و دیگه نه من اس میدادم نه اون اس میداد و فهمیده بود کسه دیگه ای اومده توی زندگیم ....همیشه احساس میکنم نفرین علی پشت سرمه و به خاطر همینه که هیچ وقت از اون به بعد روز خوش توی زندگیم ندیدم ....البته اگه یه جورایی هم منطقی بهش فکر کنیم میبینیم یه روزی بایدد این اتفاق براش میفتاد چون من هیچی از خودم بهش راست نگفته بودم و همه زندگیمو بهش دروغ گفتم از سنم گرفتـــــــــــــــه تا بزرگترین چیزها ....
خلاصه که رابطه با علی تموم شدد یه رابطه جدید با پسر شروع شد ....
همیشه این یه تیکه شعر رو خیلی دوست داشتم و خیلی روزا با خودم زمزمش میکنم :
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند