اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

3

داستان روزهای تنهایی من داستان تازه ای نیست ...من از وقتی خودم رو شناختم تنها بودم ..همیشه خودم بودم و خودم ...البته این حس من شاید به خاطر بچه اول خونواده بودن هم بود نمیدونم یعنی دقیق نمیدونم چرا همیشه احساس تنهایی کردم با اینکه از همون بچگی هم آدم اجتماعی بودم خیلی زود با دیگران گرم میگرفتم ولی هیچ وقت این حس تنهایی ولم نکرد تا همین الان هم با اینکه دوستان زیادی دارم و شاید دلسوزم هم باشن ولی باز هم تنهام ...یعنی کسی رو که بتونه خلا درون رو پر کنه هیچوقت پیدا نکردم ....

من توی یه خونواده خیلی سنتی و عادی و تقریبا مذهبی زندگی میکنم ...از همون بچگی خیلی چیزا واسم ممنوع بود که الان برای خواهر کوچیکم هیچ ممنوعتی وجود نداره ...شاید همین خلاها بود که باعث شد یه آدم گوشه گیری بشم که از خیلی چیزها گریزونه ...

درون کودکیم رو زیاد به خاطر ندارم ...ولی دروان نوجوانیم پربود که حســــــرت ها که اصلا نمیخوام چیزی ازشون بنویسم ...با اینکه همون دوران راهنمایی دوست هایی داشتم که با پسرها رابطه داشتن ولی من با کسی ارتباطی نداشتم یعنی هم از خونوادم میترسیدم هم چون آدم خیلی معمولی بودم و جذابیت آنچنانی نداشتم کسی طرفم نمیومد ...منم سرم توی زندگی خودم بود تــــــــا 17 سالگی که با دنیای مجازی آشنا شدم ..

اوین باری که نت اومدم و با یاهو آشنا شدم خیلی خوب یادمه اولش رفته بودم به یکی از این چت روم هایی که با یه اسم وارد میشی من اسم خودم رو زدم و وارد شدم خیلی ناآشنا بودم عین آدمی که به یه کشوره یگانه رفته باشه ...همه مشغول گفتگو  pm دادن به همدیگه بودن که دقیق یادم نیست چطوری با پسری به اسم حسین آشنا شدم و اونو به اد لیستم اضافه کردم...

اون روز خیلی زود از اون چت روم بیرون اومدم و به کارهای مدرسم رسیدم و اصلا اون روز و اون آشنایی رو یادم رفت ...چند روز بعد بازم با آیدی که تازه ساخته بودم آن شدم و همون آدم بهم پی ام داد و منم جوابشو دادم و یکم باهم بحث کردیم ...خودشو معرفی کرد و از من خواست منم خودمو معرفی کنم ...ولی مشخصاتی که من از خودم گفتم 180 درجه با اونی که هستم فرق میکرد ...از اینکه برای اولین بار با یه پسر فک کنم 28 ساله داشتم حرف میزدم قلبم تند تند میزد و یه جور حس جدیدی بود ....

نمیدونم همون روز بو یا روزهای دیگه که گفت میخوام بهت وب بدم منم گفتم باشه ....یه تاب سفید خونگی پوشیده بود و خیلی پیر به نظر میومد اصلا از قیافش خوشم نیومد یعنی اصـــــــــلا به دلم ننشست و زود پنجرشو بستم و آف شدم ...الان که به اون روزا فگر میکنم میبینم چقدر بچه بودمممممممم....

2

میخوام از روزهایی بنویسم که همین الان بعد گذشت 3 سال از اون دوران یادآوری خاطراتم اذیتم میکنه ..خودم میدونم کجا اشتباه کردم ...خودم میدونم کارایی میتونستم انجام بدم که وضعیتی که الان توش گیر افتادم رو نداشتم ...ولی کم تجربه بودم یا اصلا نداشتن تجربه و یه پشتیبان که بتونه کمکم کنه باعث شد که اینقدر سرخورده و حسرت به دل بمونم جوری که توی همین سن نسبتا کم توی 20 سالگی اینقدر سرخورده بشم که از هرچی رابطه احساسی بدم بیاد ...از این بترسم که یکی دوستم داشته باشه که نکنه یه روزی از دستش بدم ...

یه وب دیگه دارم که از روزمرگی هام مینویسم ...از اتفاقات و روزهایی سختی که دارم الان توی این زمان  میگذرونمش ولی اینجا میخوام از خاطرات این 3 سالی که گذشت و شد هم یه تجربه تلخ توی زندگیم هم یه ترس بزرگ برای آینده نامعلومی که در انتظارمه ...

اینجا مطمئنم کسی خوانندم نیست چون خودم میخوام ...میخوام نوشته ها و خاطراتم بمونه واسه خودم ...البته هیچ معلوم نیست شاید یه روزی زد به سرم و از اینجا هم کوچ کردم و رفتم ....

پس امروز 21/3/90 شروع میکنم به مرور کردن خاطراتم با خودمممممممم

بسم الله ...