دوست دارم از چیزهایی بنویسم که آزارم میدن اصلا دوس دارم عین قدیم که ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه غرغر میکردم و حتی موقع نوشتن گریه هم میکردم دوس دارم شروع کنم ولییییییییی نمیخوام یعنی فرقه بین دوست داشتن و نخواستن ؟؟؟ ....اسن اسفند و باور ندارم یعنی اصلا به هیچ عنوان حس نمیکنم که اسفند باشه و کم کم 90 داره تموم میشه و امروز تو یه سایتی دیدم که نوشته بود 27 روز تا نوروز ...اصــــــــلا نیتونم هضمش کنم که چرا 27 روز مونده باید خیلی میموند تا سال جدید احساسم هیچ وقت بهم دروغ نگفت و این روزها هم مدام در گوشم داره میخونه که فروردین وحشتناکی خواهی داشت ... واااااااای که فروردین 90 چقــــــــدر درد کشیدم و چقـــــــدر همون 1 ما به اندازه سالها پیرم کرد ....یعنی داغون بودن های اون موقه هنوز که هنوزه داره حس میشه اون رخوتی که اون زمان افتاد به جونم دیگه گره خورد با بند بند وجودم ....
کسی که باید باشه نیست و این تنها دلیل حال زار الانمه ....تنها دلیلیه که دارم با خودم میجنگم بیزاااااااارم کرده هر همه چی .....کاش داروهای آرامبخشم بودن ...کاش اصلا به زود دارو و قرص هم که شده آرامشی بود ....ولی چه کنم که در هیچ صورتی نیست ....من چیز زیادی نمیخوام اصلا شاید به کسی بگم خندش بگیره ولی درده که داره تو گوشت و پوست و استخونم نفوذ میکنه و نمیذاره که با این سرماخوردگی لعنتی حداقل بتونم یکممممم فقط یکممممممم بخوابم ...
کاش حداقل بعد گریه کردن هم آرامشی بود ولی اینم دیگه مرهم نیست ....میخوام دوباره دستای خدا رو بگیرم ولی نمیدونم اون دستام رو میگیره یا نــــــــــه
خیلی بدی ازم دیده و دم نزده...
بی خوابی ناجور زده پس کلم ...با اینکه مریضم و یه ســـــــر فین فینمه ...ولی بازم وابم نمیبره ... نمیخوام شروع کنم ک.س شعرای قدیمی رو دوباره تکرار کنم که 4 ساله یه خواب راحت نداشتم و از این حــــــرفا ....فقط میخوام بگم عین میلیاردها باری که داغون بودم دلیل دااغون بودنم خودشه و بس خودمم میدونم روزای آخرشه و نباید شکایتی داشته باشم نه از خودش نه از خدا ..... کسی که تا فرصتی گیر آورد فوری گفت من رفتنی هستم و هزار و یک نقشه ای که واسه آیندش کشیده بد رو به رخم می آورد ....شکایتی ازش ندارم ون حدود چنـــــــد ماهه که حقیقت رو رو کرده ...تماممممممم دلخوریم از خودمه که با اینکه میدونم همه حقیقتو با اینکه میدونم 1درصــــــد هم قرار به موندن نیست ولی باز دوباره عین میلیاردها شبی که گذروندم دارم تخم.ی میگذرونم ....
نمیدونم چرا از سر شب این یه تیکه افتاده سر زبونم که( گناه من نیست تقصیره دله)...
دیشب سامورایی عقــــــده ای به تماممممممم معنا اس داده که دارم میرم ارمنستان و حلال کنید و از این صوبتــــــا ..... یعنی واقـــــــعا خـــــــــاک بر اون سر عقده ایت بکنن ....
خلاصه اینکه روزهای بسیــــــــار بسیــــــــار تخماتیکی رو دارم میگذرونم ....امروز سر ایستگاه دوسی بهم میگفت به خدا بگو فقط بگــذرونش ....ولی من بهش گفتم داره میگذره اما با درد ... وقتی هم رفت خونه با این که ظهر بود و خلوت و حـــــــــال میداد واسه سیگار کشیدن ولی خـــــــــر خــــــــر راه افتادم سمت خونه ....البته ازخستگی زیاد هم بود ..
دنیـا بد داره بازیم میده