کلا شدیدا ریختم بهم این روزهای آخر تابستون احساس میکنم واقعا سردرگمم و خودمم نمیدنم چه حالیم فقط میدونم که بعضی وقتا یعنی بیشتر وقتا از همه چیــــــــــز میبرم و دوس دارم اون لحظه همه دنیا وایسا یا تموم شه ....خودمم دقیقا حال خودمو نمیفمم فقط میدونم حالم خفن خرابه ... از همه چی واهمه دارم و احساس بدی به همه چیز دارم ...از وقتی که رفتیم و برگشتیم ه دیگه بیشتر یعنی این روزها خیلی بیشتر ریختم بهم و نمیدونم چه مرگمه ....دیشب خیلی اتفاقی رفتیم خونه عمه اینا و بعد کلی وقت که نه من از اونا خبری میگرفتم نه اونا از من سر صحبت ها رو باز کردیم و من گفتم که چی شده که باعث شد اون حرف رو از زبون تو بزنم و شرایطم واقعا وحشتناک بود و خلاصه خیلی چیزها رو اون گفت و خییلی چیزها رو من ....از دعوایی که مامانش با زن عمو داشت گفت گفت که روزهایی بدی رو بعد مراسم های پدر بزرگ گذروندیم و همه اون چیزهایی که توی اون مراسم اتفاف افتاده بود باعث دعوای بدی بینشون شده بود و الان هم فک کنم یکم رابطشون بهتره ...
بعد خیلی به من گله کرد که چرا وقتی آخرین باری که اومدیم خونتون اصلا به من محل نذاشتی و نخواستی که باهام حرف بزنی ....دقیقا یادم نیست که چرا اون روزا رفتارم باهاش بد شده بود ولی فک کنم از فضولی که پیش مامانش کرده بود ناراحت بودم و نمیخواستم که رابطه ی صمیمی قبل رو باهاش داشته باشم ...که اینجوری هم دیقا بهش نگفتم و گفتم که من فقط به خاطر خودت میخواستم رابطمون سرد بشه که دیگه درگیر زندگی تخمی من نشی..و خلاصه توجیهش کردم که من به خاطر خودت اینجوری بودم که فک کنم قبول کرد ....
نمیدونم چم شده بود که دوس نداشتم جواب کنکورش مثبت باشه و انگار دوس نداشتم که موفقیتش رو ببینم ولی خب همون رشته ای که آرزوشو داشت قبول شده بود و به من هم ربطی نداره ...امروز صبح رفتم سایت دانشگاه و دیدم که شهریه ها رو زدن و باید پول بریزم به حساب حالا نمیدونم که بگیرم یا نه ولی میخوام 50 تومن بیشتر ازشون بگیرم که بتونم واسه خودم لوازم آرایش بخرم آخه خیلی وقته که چیزی نخریدم و هیچیییییییی ندارم ...حتی لباس هم هیچی نخریدم و همشون کهنه و بدردنخور هستن ....خلاصه که خیلیییییییی توی اوضاع بدی هستم از همه نظر چه از نظر مالی که ریدم چه از نظر روحی که گاییده شدم .....
اینجا همه چی تکرایه ....روزهای تکراری ....اتاق تکراری ...ساعت های تکراری ....آهنگ های تکراری و هزار تکرار دیگه که حوصله نام بردنشون رو ندارم ....صبحا که فوقش باید ساعت 10 از خواب بیدار شی به عادت و تکرار همیشه جاها رو مرتب کنی و بعد بدون صبحونه میای و میشینی پای لپ تاپ و هی وب ها و پیچ ها رو بالا و پایین میکنی و اگه از چیزی خوشت اومد دانلود میکنی ....آهنگ های جدید گوش میدی شاید هم قدیمی ...اونقدر گوش نیدی تا عنت بگیره و اسهال شی ....بعد مییری سراغ سازت یکم که باهاش ور میری میبینی نخیـــــــــر داری فالش میزنی و بیخیال ساز میشی و بازم میشینی روی به روی مانیتور و دوباره و چند باره وب ها رو بالا و پایین میکنی ...از گوشی خبری نیست یه جا کز کرده و نه من به اون دست میزنم و نه اون به صدا در میاد هیچیییییییی ...نهار که میخوری دوباره میشینی رو به روی مانیتور و دوباره تکرار مکررات ....ظهر شاید بخوابی شاید به عادت خیلی روزها نخوابی ....عصر دوباره سازت رو برمیداری میبینی داری دوباره فالش میزنی و میذاریش کنار ....و دوباره میای و میشینی جلوی این مانیتور و و و و و و....
شب که میشه شاید شام بخوری شاید هم نخوری و تا موقع خواب میشینی ربه روی این مانیتور تا خواب ببره ....و باز روزی دیگــــــــر و تکرار همین کارها ....
میدونم خیلی مسخره و حال بهم زنه و همینم باعث شده که از روزها و شب هام کنده بشم و از روزهایی که روز میشن و شب میشن اووووغمممممم بگیره .... از کلمه " نمیدونم چی در انتــــظارمه " متنفرم ولی تمام این روزهای من شده این جمله لعنتی ....نمیدونم بعد نبودم دوست بی نامم اینجا چطور قراره روزها رو توی اون محیط به شــــــدت لجن بگذرونم ....یه دوست وبلاگی دارم که اونم وقتی به این روزهای من میرسد که روزهاش پر بود از تکرار های دیوونه کننده مینشست و به حال خودش گریه میکرد ولی من نمیدونم چرا دیگه گریه هم نمیکنم ....نمیدونم چرا گریه هام خشک شده و همش میریزم توی خودم ....حتی دیگه الان به این نتیجه رسیئم که چرا الکی دارم انگشتام رو روی کیبرد حرکت میدم ....خسته نشدم از این کار بیخـــــود ؟؟؟