اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

64

شاید این دلتنگی و بی حالی الانم از کثافت کاری هایی باشه که عین قدیم شروع کردم ....شاید چون دوباره نماز نمیخونم و دوباره دل خدا رو با کارهام و رفتارهام دارم میشکونم ...خدایی که تو بدتـــــــرین لحظه و روزها کنارم بود و تنهام نذاشت ...تمام آدمهای اطرافم ازم بریدن ولی اون محکم بغلم کرد و نذاشت که مشکلات آسیبهای عمیقی بهم بزنن ...خیلیییییییی بی معرفتیه که اینجوری ازش دور بگیرم و کثافت کاری های قدیم رو که تقریبا فراموش کرده بودم و دوباره شروع کنم ....دلم هم واسه خودم میسوزه هم خدا که اینجوری راحت دلش شکسته میشه ....دل منم شکستس ...منم تنهام منم یه چیزها تو وجودم و زندگیم کمه و دوس داشتم به زندگیم بخندم و کسی کنارم باشه که از جنس خوم باشه ...احساساتم رو درک کنه انســــــــان باشه و زخم به روحم نزنه ....ولی هرچقدر که بیشتر دنبال اینجور شخصیتی بگردم بیشتر دور میشم و میفهمم حداقل واسه من همچین آدمی وجود نداره ....

اگه خدا باهام حرف میزد ....اگه از ته وجود احساس میکردم همه لحظه ها کنارمه و حتی با دیدن کثیفترین کارام بازم دستامو میگیره اصلا به این موجودات زمینی هم احتیاجی نداشتم ولی اصلا حسش نمیکنم ....اصلا احساس نمیکنم که الان تو این روزها کنارمه ....هرچقدر من دور شدم اون بیشتر ازم دورشد ...خیلی فکرا داره اذیتم میکنه ...یا اصلا میتونستم فکر نکنم و برم سازم رو بردار و حداقل خود رو با اون سرگرم کنم ....ولی به هیچ عنوان حوصلشو ندارمممممممم....خونه تنهای تنهامممممم ....کسی هم نیست نه مامان و نه آجیه و نه بابا...اونم هنوز برنگشته فک کنم رفتنمون هم به خونه آزی به خاطر دیر اومدن بابا هم کنسل میشه ....البته بهتر اصلا هیچ حس خوبی با روبه رو  شدن با دخترش و شوهرش ندارم و میدونم هیچ استقبال خوبی ازمون نمیشه و منم آدمی نیستم خودم آویزون کسی بکنم ....

دلم میخواست الان حداقل که تنهام میتونستم برم واسه خودم سیگار بگیرم و به عادت همیشگیم که رو راه راپله های بالا مینشستم و سیگارم رو بکشم یا یه کسی که واقعا دوس دارم باهاش بیرون برم الان بود  و با هم میرفتیم پیاده رویی....تا شب هم خونه برنمیگشتیم ....ولییییییی تنهام و باید با این تنهایی سر کنم

63

چی میتونه اعصاب فاک فاکی منو بیشتر به فـــــــــاک بده ؟؟ اینکه بعد کلی کلنجا رفتن با خودم واسه نوشتن و ننوشتن بعد با خودم کنار بیام و بگم خب حالا ک تنهایی بیا و بشین بنویس همین که حس نوشتنمم میگیره یهو وسط نوشتن بزنه و همه چی بپره :| خب بنظرت اون لحظه من چه حسی بودم...بیخیــــــال 

قبل اینکه مامان اینا بزنن بیرون اصلا تو فکر تنهایی و سیگار کشیدن و شارژ خریدن نبودم ولی همین که زدن بیرون خیلی هوس سیگار کردم تند و تند حاضر شدم و رفتم مغازه ای که منو نمیشناسه .... نه سیگار داشت و نه شارژ ....اینبار با اعصابی خط خطی اومدم مغازه ای که منو با بابام دیده و میدونه کیم و شتری ثابتش واسه شارژ چیزای دیگه ای بجز سیگار هستم یکی از همسایه هامونم از سانس گــــــــه من اونجا بود و دیگه اصـــــــــلا نمیتونستم که سیگار بگیرم شارژ به دست بیخیال سیگار شدم و برگشتم خونه ....همین که میخواستم بشینم پای ساز اصــــــلا حسی بهش نبود و تا یه نت میزدم بیخیالش میشدم واقعا نمیتونم با این آهنگ ارتباط برقرار کنم و اصا دوسش ندارم حالا به سرم زده که جلسه آینده رو اصلا نرم نمیدنم والا ...بعد چشمم به لاک افتاد و منی که عمرا سمت این چیزا نمیرم یه دستمو لاک لاکی کردم ....اونم با این ناخون های کوتـــــــــاه :| خودمم میدونم زیاد جالب نشده....ولی خب دله دیگه یه لحظه خواست که ناخونام لاک لاکی بشه و شد دیگــــــــه :| بعدشم که گشادیم عود کرد و به جای اینکه بشینم پای تمرین هام اومدم نت و صدای دوست داشتنی شهاب مظفری و واسه هزارمین بار پلی کردم ....

میخوام چیزهایی بگم که سر دلم مونده و هنوز وقت نوشتنشون نشده ....خب از آزی که گفته بودم داره میاد و قرار شد ما هم باهاشون بریم ولی دیگه نشد و موکول شد به یه وقت دیگه و اونو بابا رفتن و بعد دوباره دیشب برگشتن و اون کارت به کارت کردن و بعدشم صبح فهمیدن اینکه هم عابرشو گم کرده هم کارت سوختش....بعدم که میخواستیم هیچکس از اومدنش به اینجا باخبره نشه ولی فک کنم تنها کسی که نمیدونه خواجه حافظ باشه ....خیلی خنده دار بود لحظه ای که با بابا داشتن میرفتن و همه ملت شده بودن تماشا چی این دوتا ....احساس میکنم واقعا از تــــــه دل دلم واسه آزی میسوزه واقعا بین کسایی گیر کرده که حق داره اینقدر داغون شه ... اون از دخترش ....اون از خواهر زادش ....اون از شوهرش ...اون از وضع بیزینسش ....کلا همه اینا دست به دست هم دادن تا از این آدم یه موجود افسرده استرسی بیمار رو بسازن ....خودشم میگفت که دیگه کارم از دارو گذشته و نمیدونم چیکار کنم .....لرزش دستاش این بیقراری که توی وجودش هست ....این که زود بهم میزیزه ....تازه خواهر نامردشم یادم رفت بگم ....خلاصه شب سر خواهر زادش با شوهرشم دعواش شد بعد حالا جالبیش اینه که آخرش مرده میاد منت کشی و فرت و فرت زنگ زدن و از آزی هم ریجکت کردنش ....صبح هم که سر سفره ی صبحونه نمیدونم چش شد که یهو عمیق رفت توی فکر و دیگه لب به چیزی نزد ...عین اون روزهای داغـــــــــــون خودم .... خیلی حرکتاش منو یاد خودم مینداخت ...مثلا اون بالا و پایین پریدناش واسه کارت به کارت کردن.. اون دلشوره هاش واسه اون پسره و بیقراری هاش و حتی خوشحال شدنش بعد اینکه پول به دست پسره رسید .....همه اینا منو یاد خودم مینداخت ولی هر چی بود کیلومترها از ما فاصله گرفت و رفــــت پی زندگی تخمیش ...

قبل اینکه آزی اینا بخوان برگردن یهو پسرک اس داد که فلانی حالت خوبه از صبح تا حالا تو فکرتم o_o دقیقا همین شکلی چشام گرد شد و اس دادم خوبم تو چطوری ....بش گفتم چه عجب یاد ما افتادی و اونم گفت من همیشه یادتم تو یادی از ما نمیکنی ...خلاصه داشتم بهش اس میدادم که یهو اس مسام نرفت و منم مجبور شدم بهش بزنگم ..خیلی گرم و صمیمی باهاش حرف میزدم و کلی هم شوخی و مسخره بازی درمیاوردم ....بهش گفتم دوس دختر سابقت تو اف بی اددم کرده میگفت اون که دوس دخترم نبود دوس اجتماعیم بود ....فک کـــــــــن ....گفتم خالی نبد خودت از بهم خوردن رابطتون واسم گفتی ....ولی هی میزد زیرش هی تیکه دوس دختراشو بهش مینداختم و آخرشم جدی گفتم الان با کسی هستی که اف بی هم باشهگفت الان فقط در حد دوست اجتماعی با بقیه هستم ولی میدونم داشت دروغ میگفت ....میشه من این پسرک رو نشناسم ....خـــــــــــــر خودتی پسرک جــــــــــون .....

آخرشم که مجبور شدم قطع کنم ولی بیشتر مکالممون شوخی و مسخره بازی بود ...یه بارم گفت واسه زندگی نمیاید اینجا که گفتم نمیدونم یعنی واقعا حرفی واسه گفتن در این مورد نداشتم و هییییییییچوقت ندارم ....ولی کلیییییییی بعدش دیگه تو فکر خودش و حرفاش بودم ... ولی الان ذهنم آرومتره .....پسرک هیییییچوقت مال من نبود و نیست ....