اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

62

بعد کلی قالب عوض کردن و بالا و پایین کردن سایت های مختلف واسه گیر آوردن قالب دلخواه :) و تجدید خاطره ای که با یکی از قالب های قدیمی داشتم که البته اصلا حس خوبی بهم نداد و اتفاقا حالم رو هم نسبتا بد کرد این رو به هوای این روزها و همین الان که هوا شدیــــــدا پاییزی هست و یه نم نم بارونی هم اومد گذاشتم ...اون خونهه خیلی احساس خوبی بهم میده مخصوصا که شدیدا دوس دارم یکی از اون خونه ها رو دقیقا یه همچین جایی داشته باشم ...فک کن خونت یا شاید هم کلبه ای واسه آرامش گرفتن دقیقا کنار رودخونه باشه و هروقت که دلت خواست یا احساس کرد که تنهایی بیای  کنارش بشینی با یه لیوان چایی و عمیق بری تو فکر ....یا اگه هم دلت خواست بشینی و سیگار هم بکشی ....خیلی حس قشنگی به خوده من میده ....

هر روز بی اعصابتر از دیروز میشم و خسته تر و کسلتـــــر ...حتی به جایی رسیدم که حوصله شنیدن حرفای روزمره خونوادمم ندارم و دوست دارم زبون همشون بسته بشه و فقط سکــــــــوت مطلق ... مامان حرف میزنه دلم میخواد بهش بگ هیـــــــــــــس هیچی نگو بابا حرف میزنه بازم همینطور ... حتی اونقدر دل نازک شدم که به خاطر وبی که همیشه میخوندمش و زندگیش خیلی برام جالب بود با بسته شدن وبش کلییییییییی ناراحت شدم ....حتی الان هم که دارم تایپ میکنم دوس دارم به خودم بگممممم هییییییییییس هیچییییی نگو و تمومش کن :|

61

باور کن حوصله نوشتن رو هم ندارم ....با اینکه جام راحت و خوبه و توی اتاق همشگیم تنهام و اون دوتا مزاحم دیگه نیستن تا  فضول باشن واسه تک تک کارام ولی بازم حوصله ندارم که البته همین الان خودمو چش کردم و مامان خانوم اومدن به گیر دادن و یکی هم نیست بهش بگه آخه به تو چـــــــــه مگه چشای تو داره پشت این کور میشه .....یه قیافه کیری که معلوم نیست از کدوم خراب شده نازل شده بر سر ما مزاحمه که تو فکر اینم که به کــــــــــــل کامنتینگ رو ببندم و خلاص ....حوصله خوندن اراجیف خودمو هم ندارم حالا چه برسه به کس شعرای مردم .....

دیشب ساعت 12.30 بود که مجتی اس داد و منم خیالم راحت شد بعد این چند روز بی خبری و همون ی دونه اس های شبانه هم ازم ناراحت نیست و هنوز فک کنم منوبه عنوان یه سوشال قبول داره .....که همه فکر و درگیری هایی که با خودم داشتم سر این بود که نکنه ازم ناراحت شده باشه و این رفتار منو گذاشته باشه رویبی ادبی و چس کردن خودم ...دل و جرات اینو هم نداشتم که خودم اس بدم البته گفته بودن ولی من دل اینو نداشتم که بخوام خودم اس بدم که خداروشکر ختم بخیر شد ...شاید مسخره باشم ولی نمیدونم چرا اینقدر ازش فراری هستم و ترسی ازش تو دلم دارم ... نمیدونم خواب بود یا تو واقعیت بود که حرفایی که بهم گفته بودن رو به عنوان یه ترسی که بندازم تو دل من گفته بودن و اصلا هچین چیزی نبود ولی میدونم که اینجور آدمی نیست و هنوزم خوبی منو میخواد ....

یه چیز دیگه که داره اذیتم میکنه اینه که میخوام فقط در حد همین جزوه پیش نرم و ادامه بدم اما واسه پول شهریه موندم ....با این وضع فعلی هم که ما داریم واقعا نمیدونم چی پیش میاد نه دلم میخواد که بابا رو شرمنده خودم بکنم نه دلم میاد که از رفتن به کلاسا دست بکشم ....همینجوری موندم حیرون البته  فعلا بازم باید فردا شهریه پرداخت کنم که در مورد اونم هیچ حرفی فعلا نزدم البته یه تیکه هایی انداختم ولی نه به صورت جدی ....هیچی نمیدونم و این بیشتر عصبی ترم میکنه....

چیزی به پایان این تابستون کش دار نمونده و پاییز دوست نداشتنی داره میاد...هیچوقت هیچ حس خوبی نسبت به پاییز نداشتم ....دلگیر ترین فصل توی زندگی من پاییزه ....با اینکه خودم پاییزی هستم ولی دوسش ندارم ....اون غروبای دلگیرش ......اون روزای بارونی مزخرف و خیــــــــس ....چیزی که باعث بشه دلم بگیره ازش متنفرمممممممممم ....

اون حسایی که در مورد پسرک زد یه جورایی داره به یقین تبدیل میشه مگه میشه بعد گذشتن 4 سال من این آدم رو نشناسم ...همونطور که اون خوب منو میشناسه منم کاملا بدون اینکه حتی بخواد چیزی بگه میتونم حدس بزنم ...ولی آخه برخلاف دفعه های گذشته اینبار واقعا پسرک حیفه که با اون فنقلی باشه ...نه جذابیتی از نظر قیافه داره نه هیچییییییی ....حالا اخلاقشو نمیدونم ولی بنرم وقت تلف کردنه که حالا چه دیدی همین ش فابش و با هم قرار مدار ازواج گذاشتن .... والااااااااااااا هیچکی که از کارای خدا خبر نداره .....اینم بهش میاد سنش کم باشه و زود گول اون زبون چرب پسرک رو بخوره ......

و باید در آخر بگم که زندگی مردم به من ربطی نداره ....پسرک تموم شد رفت ....