با اینکه حرف زیادی هم واسه گفتن ندارم ولی احساس کردم که یه سر بیام اینجا بد نیست ...امشب بازی ایران و کره بود و لوسک ( چه اسمی گذشتم واسش :) ) هم که به گفته خودش کشته مرده ی فوتبال و رفت که بازی رو ببینه گفت که بعد فوتبال بیا ولی خبری از اون نشذ و منم ک حوصله اینو ندارم که بگم بیا و بعد حرفی هم واسه گفتن با هم نداشته باشیم اگه خودش میخواست میومد که حتما نخواسته دیگه ....با اینکه به هیچکس اصل ماجرای برگشتنش رو بعد از اون دعوا نگفتم ولی خب به خودم ک نمیتونم دروغ بگم و راستش از اون روز به بعد دیگه هیچ حس خوبی بهش ندارم و انگار داره روز به روز چیزهایی ازش رو میشه که بهم میفهمونه که باید هرچه زودر از این آدم فاصله بگیرم ....فعلا هم ک درگیرش نشدم که بگم نمیتونم ....سعی میکنم فاصله ها رو رعایت کنم و خودم رو الکی درگیرش نکنم تا باز اون روزهای تخمی سراغم نیاد ...چون به بودنش و این زنگ هایی که میزنه و دیدارها و کلا به خودش عادت کردم شاید یکم بعد رفتنش دپ بشم ولی خب حداقل میتونم خودم رو زود جمع کنم تا اینکه بخوام بهش وابسته بشم و فقط عذاب بکشم و در نبودنش خودم رو حبس کنم توی جهنمی که اینجور وقت واسه خودم درست میکنم ....
همه چی باید با برنامه ریزی پیش بره ...دیگه بچه بازی و عاشق بازی ای الکی و مسخره رو باید بذارم کنار و باید خیلی حساب شده رفتار کنم که البته تا اینجا گاف هایی هم دادم ولی خب زیاد برام اهمیتی نداره ....باید بود و نبد این آدم برام یکی باشه نباید اگه روزی نبود درد بکشم باید منطقی بگم خب رفت که رفت ....من دیگه اون دختر بچه ی بی تجربه نیستم و این باید آویزه گوشم باشه که من خیلی چیزها رو با چشم های خودم دیدم ....نصیحت های زیادی واسه خودم دارم که البته به جای گفتن و نوشتنشون باید بهش عمل کنم ....اونم فقط و فقط به خاطر خودم ... احساس بدی که این روزها بهش پیدا کردم ....اعتمادی که بهش ندارم و چیزهایی که کم و بیش ازش دیدم اینا خیلی چیزهایی هستن که نباید ساده ازشون گذشت ....چون ممکنه همین چیزهای کوچیک بشه ی مشکل بزرگ ....مثلا اون دختری که قبلا باهاش بوده و به گفته خودش الان دیگه با هم نیستن از کجا معلوم که باز سر و کلش پیدا نشه وقتی خیلی راحت برمیگرده و اول میگه من 5 ماهه که تنها هستم و بعد من میفهمم که این فقط 1 ماه میشه که با این دختر بهم زده خب باید حواسم رو جمع کنم دیگه ....تازه آقا قراره 30ام بره جایی که این دختر زندگی میکنه از کجا معلوم که نره و همدیگه رو نبینن ....نباید ساده باشم و عین رابطه قبلی بگم که عیبی نداره تا طرفمم واسم شاخ شه و اونوقت من فقط این وسط زجـــــــــر بکشم ....باید اگه چیزی دیدم یا شنیدم خیلی قاطعانه رفتار کنم ....خلاصه این آدم هیچ مغلوم نیست که اصلا از لجوج دیوثتـــــــــر نباشه ...هیچی هیچی معلو نیست....
دلم میخواد خیلی چیزهای دیگه رو بنویسم ولی دیگه حوصله نوشتن ندارم
با سوالی که چند دقیقه پیش پرسید و جوابی که من دادم تقریبا جایگاه خودش رو دونست ...ازم خواست یه به سوالی که ازم میپرسه صادقانه جواب بدم و منم گفتم باشه گفت الان بعد گذشتن تقریبا 1 هفته چه حسی نسبت به من داری منم گفتم " حس خاصی ندارم ...حس یه دوست معمولی " اونم ازم تشکر کرد که صادقانه جوابش رو دادم ...نمیدونم الان داره پیش خودش چی فکر میکنه ولی در روز هزاران بار میاد توی ذهنم که الان بهش بگم که بیا تموم کنیم بیا هرکی بره دنبال زندگی خودش و منم فقط سرگرم زندگی خاکستری خودم باشم ...واسه گفتن این چیزها از چی میترسم رو نمیدونم ...شاید میگم نکنه ناراحت شه و دلش رو بشکنم شاید هم از تنهایی دوباره خودم میترسم شاید همین که دارم احساس میکنم برای یکی مهم هستم بازم حس خوبی بهم میده ولی خده این آدم اصلا حس خوبی بهم نمیده ....یعنی حتی دوس ندارم تلفنی با هم حرف بزنیم فقط دوس دارم اون چند تا اس بده و من جوابش بدم ....
نمیدونم چرا از رفتارهاش اینجوری احساس میکنم که واقعا اون چیزی نیست که من میخوام ولی واقعا چرا تمومش نمیکنیم ...حتی اعتماد من به این آدم واقعا منفی 1 هم هست تا حالا چرا موندم رو نمیدونم ولی انگار هرچی بگم باز به این میرسم که از تنهایی و بی کسی میترسم ....بعد از دادن اون اس آخری یه اس دیگه فرستادم که نمیخوام خودم رو درگیر کسی بکنم و هیچی جواب نداد باز ناراحت شد یا نشد رو نمیدونم ولی خودمم انگار از گفتن این حرف پشیمون شده بودم...شاید نباید اینجوری رفتار کنم که البته اون از کلمه های عزیزم و فدات و این چیزها استفاده میکنه ولی من حتی 1 بار هم بشه نگفتم ( جـــــــــانم ) چون واقعا حسی نداشتم بعد اومد توی ذهنم که این بار اگــــــــــه خواستم اس بدم بهش بفهمونم ک اگه واقعا دختری توی زندگیش هست هرچند نقشش هم کم باشه ولی بهم بگه ...دیگه نمیخوام با روح و روانم باز یبشه ..از الان تکلیف خودم رو بدونم خیلی بهتره تا بعد بخوام باز خاک بر سر بشم و وابسته بشم و اونوقت بفهمم که یکی دیگه توی زندگی آقا هست ....خلاصه اینم اومد توی ذهنم ...حالا نمیدونم باز اس میده یا نه اصلا شاید از رفتارهای من ناراحت شده و دیگه نمیخواد سراغی ازم بگیره ...شاید باید الان بگم بهتـــــــــــــر ولی واقعا نمیدونم بهتر یا بدتر ....
نمیدونم با آدم خوبی طرف هستم یا نه ...نمیدونم ذاتش چیه چطوریه ...هیچیییییییی نمیدونم و این ها اذیتم میکنه ...همین ادامه دادن های الکی هم اذیتم میکنه ...دوس دارم فردا به بهمونه ی دانشگاه هم که شده از خونه بزنم بیرون ....وی پی بازم قر اومده و کار نمیکننه ...نمیدونم سراسری هست یا نه ولی انگار باز داره اعصاب منو میریزه بهم ....دوس دارم از خونه بزنم بیرون حتی اگه ندونم مقصدم کجا باشه ...فقط دو دارم برممممممممم ....ولی با این اوضاعی که پیش اومد و دعواهایی که شد حتی اگه تنهایی هم از خونه بزنم بیورن باز باید تن و بدنم بلرزه ....
نمیدونم خیلی تنهام ....خیلی بی کسم و خیلی دلگیــــــــــــرم