اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

71

انگار باز غریبه شدم با اینجا ....یعنی با همه جا انگار که دارم دوباره خودم رو محدود میکنم و حتی سانسور ....از وقتی که دوسی پیش دختر داییش گاف بلاگ منو داده بود و اونم گفته بود به دوستت بگو زیاد هم زرنگ نیست و رمز بلاگش اسم خودشه دیگه واقعا هیچ حسی واسه نوشتن اونجا و ثبت خیلی از روزهام رو ندارم ....جایی که از لحظه لحظه ها مینوشتم و قدمتش از همه وب هام بیشتر بود ولی احساس میکنم که ازم گرفتنش و دیگه مال من نیست که بخوام اونجا راحت همه حرفامو بنویسم ...اون روزهایی که هیچی واسه نوشتن نداشتم حداقل انگیزم از این روزها بیشتر بود ... البته بیشتر روزها سعی میکنم حتی چند خطکوتاه هم که شده بنویسم ....ولی خب بازم این منو راضی نمیکنه و من وب خودمو میخوام با همون آزادی فوق العاده ای که توش احساس میکردم ولی الان با اینکه آدرسشم عوض کردم و فک نکنم حالا حالاها بتونن پیدام کنن ولی بازم دیگه دلی واسه نوشتن ندارم ...بیخیـــــــــــــــــال شاید درست شد اوضاع ...

خب باز موندم از چی بنویسم با اینکه دوست دارم کل اتفاقات این چند وقته رو رو کنم ....فک میکدم همش به یه اف بی رفتن ساده و یه چت کردن مختصر و حتی چندتا درخواست و بعدشم رد کردن از طرف من خطم میشه ولی اصلا اینجوری نشد و خیلی فراتر از این چیزها رفتیم ....از اون روزی که خیلییییییییییی غیر عمدی بهش گفتم که چند وقت دیگه تولدمه و اونم خیلی سریع گفت که باید حتما به همین مناسبت یه جیزی واست بخرم من اصلا جدیش نگرفتم تا امروز که رفتم و حتی کادووش رو هم گرفتم !!!!!!!!!!!! من واقعا نمیخوام ک هیچیییییییییی رو جدی بگیرم نه این ادم جدید که نمیدونم اینجا چی اسمش رو بذارم نه این رابطه ی روزانه ی مسخره رو نه هیچییییییی دیگه ...احساس میکنم بازم دارم اشتباه میکنم نه اینکه روزهای خوشی گذروندم تا به امروز رسیده باشم نـــــــــــــه ....یه دعوای خونوادکی بد و شک هایی که افتاد توی دلشون و اذیت ها و آزارهای این چند روزه و کلی بلای دیگه که توی 1 هفته واقعا پیرم کرد خیلی روی اعصابم بود ....خیلی روزها درد کشیدم خودم و خونوادم رو اذیت کردم جیغ زدم فریاد زدم لباسم رو پاره کردم تو سر خودم زدم و مامان بابام هم به پای من سوختن و سعی میکردن با حرف منو آروم کنن و بهم بفهمونن که واقعا رفتارهام داره اذیتشون میکنه نمیدونم نتیجه داده یا نه ولی من امیدوارمممممممممم که دیگه اون روزها هییییییییییییچوقت برنگرده که اقعا به اندازه اون روزهای که (اذیتم میکرد ) داغون و اذیت شدم ....

خلاصه من به بابا اینا قول دادم که سرم تو لاک خودم باشه و به احدی هم کار نداشته باشم قول دادم که دیگه رفتارهای گذشته رو تکرار نکنم که واقعا نمیدونم که موفق میشم یا بازم همون آدم منزوی افسره قبل باقی میمونم ....فعلا نمیدونم ...بعد خیلی جدی تر این ادم بی اسم داخل شد جوری که خیلی واسه دیدنم اصرار میکرد و منم نمیدونم چرا دلم به حالش رحم اومد و این اجازه رو بهش دادم که منو از نزدیک ببینه با اینکه پــــــــــــــره از ابهام و مطمئنم اون جوری هم که نشون میده نیست ...احساسم بهم میگه یه دختر توی زندگی این آدم هست و احساس میکنم که درگیر یه رابطه ی دیگه هم هست ...اینو همینجوری از خودم نمیگم ...اولا اینکه توی اف بی با دختری قبلا گرم میگرفت که من اصلا نمیدونم کیه اصلا حتی قیافش رو هم ندیدم فقط یه اسم ازش میدونم و بس ....احساس میکنم که حداقل درگیر همچین آدمی هست و دوم اینکه امروز که با دوسی توی ماشینش بودیم گوشیش که زنگ خورد یه دختر اون ور خط بود که مطمئنم یه کاریه ایش هست ....حتی دوسی ازم خواست بپرسم کی بوه که من با بی میلی تمامممممممم گفتم به من چــــــــــه ....دوست نداشتم اصلا دخالت کنم اصـــــــــــــلا ....اصلا حتی نمیخوام که جدیش بگیرم نخیوام بگم که واقعا با این آدم احساس راحت میکنم چون واقعا اینطور نیست و من باز عین همیشه از اینجور رابطه ها هیچ نوع شانسی ندارم ...

خلاصه که روزهام پر شده از این چیزها و شروع درس رو هم باید بهش اضافه کنم و بی پولی ک باز بیداد میکنه ...دیگه دلم نمیخواد بنویسم احساس میکنم باز با اینک کلی حرف زدم ولی اونچه که ته قلبم بود و ننوشتم ....شاید یه روزی نوشتم و از اول نوشته هام این توی ذهنم بود که بگم پاسال این موقع دقیقا همین تاریخ پست اون سال چطور بود و امسال چطور :|

70

شاید دلیل این بی تابی هام ....دلیل ای بغض های گاه و بی گاهم ...این بلاتکلیفی و حالی که از تک تک لحظه هام دارم از اینه که خیلی وقته که از خدا دور شدم ....دیگه واقعا حسش نمیکنم ...احساس میکنم  اونقدر از هم دور شدیم که حتی دوس نداره نگامم کنه ....حق داره خیلییییییییی هم حق داره ...کثیف شدم ...نجس شدم ....خـــــــــــراب شدم ....اون دلش منو نمیخواد ....نه دیگه باهاش حرف میزنم نه مثل سابق نمازمو میخونم ....دیروز بود فک کنم تواتاق اینجا بودم یه یهو صدای دعای توسل اومد تو اتاقم .....دعایی که روزها داشتم باهاش ....دعایی که خاطره ها دارم باهاش ...چقدر با چشم گریون این دعا رو میخونم و زاااااااااار میزدم ....ولی حالا چی حتی نمیدونم کتاب دعام کجا هست ...چی شد که اینجوری شد دقیقا نمیدونم ....این همه فاصله رو نمیفهمم ....ولی چیزی که کاملا مشخصه اینه بی معرفتم ...تو سختتــــــــــرین شرایط زندگی دستامو گرفت....بغلم کرد آرومم کرد ولی الان من دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم ....من خیلی نمک نشناسم ...

این همه سرگردونی تو روزهام از همینه دیگه ...وقتی از خالقت دور بگیری چطور میتونی آروم باشی این همه دل ناگروی ...این همه بیقراری از اینه که تکیه گاهمو گم کردم ...خودم کردم ...خودممممممم ...انگار یه چیزایی میخوام بنویسم ولی همین که شروع میکنم به نوشتن تمام میشم مغزم آروم میگیره ...دیگه حتی نوشتن هم آرومم نمیکنه ...

خستــــــــــــــم ....خدا دوباره بغلم کن