اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صـــــــــــد و دوازده

دیگه فقط این اشک ها برام مونده ... اشک هایی ک همدم شب هام و گاها روزهام شده ...

همه چیز مسخرس ...حتی این کاری رو هم که دارم به خودم میقبولونم که باید برم هم مسخرس ...قطعا من دنبال همچین شغلی نبودم و انگار اصلا با روحیات من سازگار نیست ...و تنها چیزی که منو وسوسه میکنه واسه ادامه دادن وعده هایی که همون دوست نچندان آشنا توی گوشم خوند و حتی فیش های بانکی که به حسابش واریز شده بود رو ه بهم نشون میداد ... البته اون که کلا بحثش با من جداس چون هم زبون حرف زدن رو داره هم اینکه میدونه چطوری و کجاها باید پول دربیاره ...ولی انگار هرچقدر به خودم و روحیاتم نگاه میکنم من آدم اینجور کارایی که باید رو پای خودت باشی نیستم ...من باید بهم بگن این کار رو انجام بده .یه جای مشخص و سر یه ساعت مشخص بیا ...سر ی ساعت مشخص برو و آخر ماه هم یه حقوقی بگیر و دوباره همین روند تکرار بشه ...نه اینکه حتی مقدار پولی هم که قراره بهم بدن بستگی به سر زبون و کار و هزار کوفت دیگه ای که خودم باید همش رو پیدا کنم داره :(((( 

انگار اونقدر فشار درد زیاده که شونه هام دیگه دارن بهم میرسن ...آره نوشتم اونم خیلیییییییییی وقته که نوشتم و زدم بالای آینه ی آرایشم که "گاهی وقتا تمام این زمین با تمام پهناش برات میشه به اندازه سر سوزن و از این دنیای به این عظمت به تنگ میای و حتی از خودت هم به تنگ میای و اینجاست که راهی نداری جز خدا " با اینکه خیلی ازش دلگیرم و دلخور با اینکه خیلی داره اونم اذیتم میکنه تنها تنها تنها پناهم هم داره اذیتم میکنه ولی هنوز بهش امید دارم ...هنوز هم میخونمش صداش میکنم با اینکه شاید از سر گناهای که باعث مستجاب نشدن دعام میشه نگذشته ...شاید اونم از من دلخوره ...عین خیلی از آدم ها که نخواسته از من دلخورن ...عین همین مامانی که روبه روم نشسته و انگار از دست من هم به تنگ اومده و دلخوره ...عین سارا که دیشب بعد کلی بیخبری از من باز هم اون زنگ زد و ازم دلخوره ولی به روم نیاورد و مهربونی کرد ....عین دوسی که بخاطر نبودن هام این روز ها ازم دلخوره ولی دیگه به روم نمیاره ...عین بابا که بخاطر این نبودنم توی این دنیا ازم دلخوره ولی اونم دیگه به روم نمیاره .....شایـــــــــــــد خدا هم ازم دلخوره و به روم نمیاره ولی من باز هم ازش نا امید نمیشم و محتاجم بهش ...

قراره امروز عصر مدارک اولیه ای که میخواست رو براش ببرم ....ی چیز دیگه ک خیلی کلافم میکنه اینه که اصلا نمیدونم کارم از کی شروع میشه ...چقدر بده آدم اینقدر با دنیای کار کردن و درامد داشتن غریبه باشه ...دیگه نمیدونم درد نبودنش رو هم به این همه درد اضافه کنم یا نه ...کسی که به قول سارا فقط چند به وقت به چند وقت میخواست بگه منم هستم ولی انگار همونم ازم دریغ کرد ...شاید من نباید با اینجور بودنش راضی میشدم و باهاش برخورد میکردم تا به خودش اجازه نده اینجور با اومدن ها و رفتن هاش داغونم کنه ....همین نبودنش درد رو رسونده به استخوان که بشتر دردی هم که میکشم وقتاییه که اون پروفایل لعنتی رو باز میکنم و تنها راهی ک میتونم ببینمش اونجاست اونم مخفیانه ...اونم بی صدا ...

انگار این دوست داشتن قراره منو بکشه :((( هیییییییییییییییی داد 

صـــــــد و یـــــــازده

ترس دارم 

حتی برای فردا ...حتی برای فردا ها 

از اینکه حتی نمیتونم با فکر راحت برم و واسه این کاری که بهم پیشنهاد شده پرس و جو کنم یکم تو دلم استرس دارم ....تا قبل اینکه هم بخوام این صفحه رو باز کنم میدونستم میخوام چی بنویسم و ذهنم واسه نوشتن کاملا اماده بود ولی الان نه فوق العاده ذهنم داغون و پراکندس ...

باز هم آخر هفته و جمعه های لعنتی من ....اینبار یکم دردناک تر شده آخه هم غروب جمعست و هم تنهای تنهام ...این روزا بیشتر هم دور خودم رو خلوت و تنهاتر کردم و دیگه دارم همه رو از دور خودم می رونم حتی دوسی ...نمیدونم از کدوم یکی از دردهام شروع کنم به نوشتن و ذهنم رو از این پراکندگی فوق العاده بیرون بیارم .... تنها چیزی که الان فعلا فوق العاده ذهنم رو درگیر کرده قرار فردا با یکی از دوستان نه چندان آشنا واسه کاریه ک باید انجام بدم ....خودم بیشتر از همه میدونم چقدر به پول احتیاج دارم و اگر دارم مخفیانه به سراغ کار کردن میرم فقط و فقط واسه اینه که بتونم پول پس انداز کنم شاید بتونم حداقل ی کوچلو از زخم های روحم رو خودم مداوا کنم ... 

1) از این میترسم که نکنه پیش خونواده لو برم ... البته اگه سره این کاره موندنی شدم خودم ی زمانی بهشون میگم ک دارم سر کار میرم ولی برای حداقل 2 ماه اولش خیلی ترس دارم

2) از این میترسم که اصلا نتونم به هدف هایی ک توی ذهنم دارم برسم ...

3) از این میترسم ک نکنه این دانشگاه لعنتی و این ترم آخر باعث بشه نتونم کار کنم و عذرم رو بخوان

خیلی چیزا برام مبهمه و همینه که بیشتر منو میترسونه ....فعلا وقتی پنجشنبه دلو زدم به دریا و به همین دوست نچندان آشنا زنگ زدم گفت شنبه بیا فلان جا با هم صحبت میکنیم ...نمیدونم قراره چه چیزهایی گفته بشه ولی در مورد حقوق همون اول بهم فهموند ک ماه های اول خبری از حقوق بالا نیست و حقوق کمی بهم میدن ...و ترس بزرگ و بزرگ دانشگاه و خونوادس ....خودم رو سپردم به خدا ...امیدوارم اگه به صلاح هست اگه باعث آبروریزی پیش خونواده نمیشه همه چی جور بشه و بتونم برای خودم منبع درآمدی پیدا کنم ...خدای مهربونم کمکم کن فقط و فقط ترو دارم و فقط و فقط تو از حال این روزهام باخبری :* :(

و اما حال داغون داغون داغون این روزهام ...فکر نمیکردم نبودنش و بی اهمیت بودنش به بودن کنارم اینقدر داغونم کنه تا حدی ک از همه جــــــــــــا و همه چیــــــــــــز و همه کـــــــــــس بریدم ....به هیییییییییچ عنوان حوصله هیچ چیز رو ندارم و نه میتونم خونه موندن رو تحمل کنم نه اینکه وقتی با دوستا هستم میتونم بیشتر از 2 ساعت تحملشون کنم ...همین حال داغون همین بی قراریم باعث شده دوستا هم حال داغونم رو بفهمن و ی روز هم ک کلا بخاطر اینکه دیگه توی جمعشون نیستم و باهاشون جاهایی که قبلا بهمون خوش میگذشت و الان دیگه نمیخوام یعنی روحم نمیخواد ک بره رو نرفتم با دوسی قهر که نه دلخوری بدی پیش اومد ک خداروشکر زیاد کش پیدا نکرد ولی واقعا دیگه انگار مُردم و خودم حواسم نیست...واقعا دیگه هیچ روحی برام نمونده تا دو روز پیش نصفه و نیمه ازم خبر میگرفت و بعد میذاشت میرفت با اینکه بد داغون میشدم ولی حداقل این بودن نصفه و نیمه هم خوب بود انگار برام ولی فکر کنم دیگه واقعا تصمیم گرفته ک نباشه ...نمیدونم واقعا دلایل نبودنش چیزهاییه که بهم میگه یا ی دلیل خیلی بزرگ پشت این نابود کردن منه ....

نه حالم رو میتونم بگم و نه میتونم بنویسمش ...حالم بهم میخوره از اون دانشگاه لعنتی ...از دخترای کرمویی ک دورش هستن و توی اون دانشگاه نفرین شده هستن ... از دخترایی ک تنها هدفشون چسبودن خودشون به پسراس و انگار خوب هم دارن موفق میشن اون جوری که دارم توی اون جنده خونه میبینم ....فقط و فقط از خدا کمک میخوام بهم آرامش بده و این حال داغونم رو خوب کنه ...فقط خداوند میتونه کمکم کنه و هنوز بهش " امید " دارم ک ی راه خلاصی از این همه درد سر راهم میذاره ...خودش میدونه من چجور آدمی هستم و لازم به توضیح دادن واسش نیست اگه دست رد به سینم بزنه دیگه حتی این ته مونده های روحمم ازم گرفته میشه

یا الله پناهم باشم :*