ساعت از 12 هم گذشته و من طبق معمول این چند شبی که قرص نخوردم خوابم نمیاد ...خیلی بی حوصلم و بیشتر به جای تایپ کرد الان دوس دارم بشینم فکر کنم ....ولی ترجیح دادم بیام و اینجا رو باز کنم ...نمیدونم چمه افکارم درهمه اونقر فکر تو سرم هست که نمیدونم به کدومشون بها بدم ... مثلا چند روزی که بابا افتاد خونه و دورش بودیم همش به خودم میگفتم خوب واسه تنوع و از سر بیکاری و بی حوصلگی زیاد بیام و صفحه فامیلشو بهش نشون بدم ....بعد هی با خودم فکر میکردم بابا اینا نمیدونن جنبشو ندارن بعد فکر میکنن چه خبره و من تو این نت کوفتی چیکار میکنم و خلاصه یه شری هم دامن منو هم میگیره ....
تا اینکه امشب نمیدونم چه مرگم شد و بهش هم صفحه دخترش و هم خودشو نشون دادم ....یکم فک زدن که تو باید درست استفاده کنی و منم مجبووووووووور شدم که یکم ضر مفت بزنم ....خلاصه خیلییییییییی زود از اینکارم پشیمون شدم که چرا اینکارو کردم و الان میان در مورد خودم چه فکری میکن ....مخصوصا این روزایی که هیچ نوع تشنجی نباید تو خونه باشه .....نمیدونم موندم معلق که بعها چه برخوردی باهام میکنن ....فقط امیذوارممممممممم که نخوان اذیتم کنن که بعد منم بشمباعث عذابشون .....
یا مثلا فکر این اس دادنای این مجتی رو کجا بذارم دیگه .....که چیییییییییی مثلا روزی یه دونه اس میای مییدی و بعد اظهار نگرانی میکنی بابت بابام و لاصه نمیدونم والا این ملت با خودشونم چند چندن ....خوابم نمیبره ....
ا وقتی که اون قرصا رو نمیخورم انگاری خوابم بهم ریخته و دیه نمیتونم که به موقع و سر ساعت 11 یا فوفقش 11.30 بخوابم .....الان که 12.30 هم هست واسه من انگار ره شبه با اینکه کللللللللللل چراغای خونه خاموشه و باید خر و پفای مامان دیگه شروع بشه .....دیگه نمیخوام قرص بخورم .....نمیخورم بذار چند شب بد خواب بشم عیب نداره .....دیشب بازم بی خوابی و فکر آی آی کردنای بابا زده بود به سر که 1.30 پسرک اس داد که عکستو تو اف بی دیدم و خلاصه یکم باهاش البته با ترس اینکه نکنه الان که کنار بابا خوابیدم بیدار باشه و بفهمه اس بازی کردیم که خودش فهمید حالم خوب نیس زود بای داد ....اونم مثلا که چیییییییییییی 2 ماه یه بار یه اسی چیزی میده که چییییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟ نمیدونممممممممممممم
نمیدوم دره اینو ببنم و برم سر جام یا فعلا بمونم اینجا ..............
مثلا داریم آلبوم جدید شادمهر رو دانلود میکنیم ولی هوس کردم بیام اینجا ....صفحه ی سفید اینجا یه جور دیگس یه حس دیگس آدم ددوس داره اینجا از خاطرات بنویسه .... ولی متاسفانه من ادم مرور کردن دردهام نیستم ....یعنی دیگ دلشو ندارم که بخوام با خودم مرور کنم که چه اتفاقاتی افتاد که اینی که الان اینجا درازکشیده و داره تایپ میکنه همش یه حس گنده بـــــــــد بااشه که واقعا نمیدونه چی اسمشو بذاره ....یعنی خیلی چیزها میتونه باشه ....نفرت ...عشق .....امید ...نا امیدی .... و میبینیکه همه این حس ها متغییره و نمیشه که یه اسم ثابت براش گذاشت ....
نمیگم با خوم خاطرات رو مرور نمیکنم که کار این روزهام فقط شده اینکه بشینم و با خودم هیییییی فکرکنم و اگــــــــه هم جایی هم رفتم دقیقا همون خاطره از اونجا میاد تو ذهنم و بیزارم میکنه از خیلی چیزا و بیشترین حسی که آشکاره اینه که دلم نمیخواد توی این محیط که پــــــــــــــره از حس های خیلی بد برام باشم ....
دلم و قلبم با تمامممممممممم وجود تمنا دارن که از این شهر برن ولی عقل میگه باید بمونی و با خیلی چیزهای آزاردهنده و دیوونه کننده که به این روز کشوندنت بسازی..... تمام وجود تمنای یه محیط جدید با آدمهای جدید رو دارن ....نمیدونممممممممم ...وقتی در حد رویاست چرا دارم با خودم مرور میکنم.... یعنی من حق مرور کردن رویاهامو با خودم ندارم .....بیخیـــــــــــال ....
روزهایی در انتظارمه که فوق العاده برام مبهمه خیلی مبهم ....باید هدفی رو برای زندگیم تعیین کنم و اون هدف بشه تمام زندگیم ولی همش از این شاخه میپرم به اون شاخه و اصــــــــــلا اهمیتی به هیچی نمیدم ...بعد یه مدت کوتاهی بازم شدم اون آدم منزویی تنها .....