با چه کلماتی بخوام درد این روزهام رو فریاد بزنم ؟؟
چطور بخوام بگم اینقدر داغونممممممممممم که رسوای عالم و آدم ...نه به خاطرش نیست همش بخاطر خودمه ...بخاطر اینکه هزاران چیز دقیقا وقتی دارن آزارم میدن که احتیاج به یه آلزایمر فق العاده شدید دارم .....خدا دیگه اشکی هم واسه زار زدن ندارم ....بی انصاف دیدن زجـــــــر کشیدنم لذت داره که اینوری نشستی و داری نگاه میکنی ....بابا من که فقط خودم نیستم اصلا خودم ب جهنم خودم به درک ....این خونواده بیچارم چه گناهی کردن که درد من اونا هم باید بسوزن ....آخه بابام چه گناهی کرده که باید اینجوری درد کشیدن منو ببینه و غصه بخوره .....
بریدممممممم .....تو ک تمومش کردی حداقا هیییییییییچ ردی هم ازش تو دل نذار بخداااااااا به خودت قسم که پوکیدم ...که با بند بند وجودم درد میکشم و روانی شدم ولی اونی که باید فهمیده به تخمشم نیست ....آقا نیست که نیست ....
گه خوری زیادی کردممممم ....قبول ....اونچه که تو زش بیذار بودی و من انجام دادم باز قبول ولی تو مگه ارحم الراحمین نیستی ؟؟؟؟ ...مگه تو مهربون نیستی ؟؟/
خیلییییییییییی بهت احتیاج دارم الان که هیچیییییییییی دورم نیست ....حتی دوسی که گریه کنم و اونم حرفایی که هزاران بار برام تکرار کرد رو دوباره تکرار کنه ....
چراااااااااااااا بهم اراده نمیدی ؟؟؟ اصلا چرا باهام حرف نمیزنی ...حرف بزن بگو که ازت بدم میاد بگو که حای هیچ رحمتی نذاشتی ...بگو حداقل بگوووووووووووووووووو...........
خواهش میکنم باهام حرف بزن ....یا حداقل بیا به خوابم .....خواهش میکنم ....التماست میکنممممممممم