دوبار امروز خواستم بنویسم ولی نمیدونستم چطور باید شروع کنم همین الانشم نمیدونم باید از چی بنویسم همیشه به این امید داشتم ک ی روزی دردها تموم میشه ک خدا جواب همه این دردها رو میده و تموم میشه این همه دردی ک رسوب کرده توی وجودم ....پاییز خیلی بد شروع شد اونقدر بد ک خدا تا آخرش بخیر کنه تنهایی و بلاتکلیفی و درد و رنج و هزار فکر و خیال الان و همه روز بیخه گلومو گرفته ....
احتمالا همین کاره نصفه و نیمه رو هم از دست بدم تا همین آخر هفته توی 22 روزی ک رفته بودم اونجا خیلی چیزا منو ترسونده بود حرفای کسایی ک اونجا بودن خوده مدیره منی ک ی کار نرمال ی زندگی نرمال ی عشق نرمال میخوام نمیدونم چرا باید اینجوری بشه چرا باید توی این لحظه از زندگیم به خیلی چیزا فکر کنم ک عین ی کابوس همیشه همراهمه ک تنها بودم و هم خودم رو تنها تر کردم هم تنها شدم ....مدیره هم دیگه خودش به این نتیجه رسیده ک من دل به دلش نمیدم و به دردش نمیخورم به همین خاطر هم میخواد ی جوری بپیچونه منو و همش امروز و فردا میکنه و قطعا آخرشم این میشه ک میگه ما نمیتونیم باهم ادامه بدیم توکل بخدا قطعا هرچی به صلاح باشه برام اتفاق میفته چون از همون روز اول تا به امروز همه چیز رو سپردم دست خودش ...حتی این روزها هم احساس میکنم خدا هم تنهام گذاشته احساس میکنم ازم ناراضیه از هم فاصله میگیریم به هیچ عنوان نمیخوام جوری بشه ک نداشته باشمش چون تنها کسی ک توی دنیا وحشی دارم و هیچ وقت قلبم رو به درد نمیاره خودشه چطور میتونم نداشته باشمش فکرشم وحشتناکه ....(خدایا مهربونم عزیزمن بمون کنارم همین ک باشی همین ک حست کنم برام کافیه همین ک با اعتماد قلبی بگم خدایا به تو توکل میکنم و همه چیز رو میسپارم به تو برام کافیه هر اتفاقی بیفته شاید صلاح و مصلحت درونش هست پس خدای مهربونم شکرت خدیا شکرت ) ...بچه ها ترم جدیدشون شروع شده و سرگرم ترم و ثبت و این چیزان این روزا به عمد ازشون دور گرفتم ک نخوام این چند وقته رو براشون توضیح بدم ک چی شد تقریبا دو هفته خونه نشین شدم و هیچیم معلوم نیس دلم نمیخواد چیزی رو به کسی توضیح بدم هر وقت نرفتنم برای همیشه معلوم شد اونوقت میگم دیگه نمیرم و وسلام ولی الان واقعا دلم نمیخواد چیزی رو به کسی توضیح بدم چون واقعا خودمم نمیدونم تو چ موقعیتی هستم خودمم موندم واقعا موندم ....این تنهایی آزار دهندس پاییز آزار دهندس پاییز رو آدم اصلا نباید تنها باشه وگرنه میشینه به آزار دادن خودش منم توی این تنهایی فوق العاده توی این روزمرگی های فوق العاده شدید دارم فقط خودم رو آزار میدم گوشه گیر شدم ...کاش حداقل حس میکردم توی این تنهایی فوق العاده کسی کنارمه ولی نیست چقدر همه چیز ی طرفه باشه وقتی به زندگی و آدمای اطرافش سرگرمه دلم نمیخواد سهم من فقط بشه چندین ثانیه حتی به دقیقه هم نکشه فقط ( سلام ... خوبی ؟ خوبم ...میخواستم حالتو بپرسم ...کاری نداری ؟؟ خدافظ ) این از نبودن هم دردناکتره ک بشی ی تکرار برای کسی من اینجوری احساس میکنم دارم تخمیل میشم به کسی کاش میتونستم بنویسم با خنده نه با این اشک های لعنتی ک درسته خیلی چیزا روبه راه نیست ولی کسی کنارمه ک همه اینا رو برام جبران میکنه ولی الان باید تحقیرانه به خودم بگم توی این آشفته بازار این روزها حتی تنها تر هم شدی ولی بازم شکر ناشکر نیستم شاید همه چیز روبه راه شد من فط پناه میبرم به تو یگانه معبودم ....درسته بنده هات تنهام میذارن و هوامو ندارن ولی تو جبران کن و کنارم باش ک فقط تنها تو برای من کافی هستی ....الهی و ربی من لی غیــرُک
خدایا شکرت ...پناهم باش
ساعت 9 صبح باید الان سر جای خودم خواب باشم و هر کدوم از اتفاقاتی ک چ دیشب چ این چند وقته تحمل کردم به تخمم نباشه ولی با ی حال خسته و داغون باید این محیط رو تحمل کنم نمیتونم به هیچ کسم اعتراض کنم ک دیگه نمیام چون خودم قبول کردم ک اینجا باشم خودم خواستم کار کنم چون دیگه نمیتونستم کون پارگی های بی پول بودن رو تحمل کنم چون دیگه از بی پولی از اینکه نباید هیچ خواسته ای داشته باشم خسته شده بودم از اینکه توی خونه به چیزایی ک ندارم فکر میکردم ولی درآمدی یا پولی نداشتم ک بخوام نیازهامو برطرف کنم وبابا هم ک اصلا حرفشو نزن
تو پست قبل گفتم ک ازکی افتادم دنبال کار و چ سختی هایی هم تحمل کردم و بلاخره چطور شد ک اومدم اینجا تا اینجاش رو ناشکر نیستم شکر ولی واقعا دیگه تحمل کردن وضعیت فعلی برام سخته اینکه هر صبح چ مسافتی رو میام هر وقتم اعتراض میکنم مدیره میگه باشه دیگه میری از اینجا ولی بازم فردا صبحش میببنم همینجام و هیچی فرق نکرده رفتارای آدمای اینجا خانومش این زنیکه هم اتاقیم بعضی وقتا زن سرایداره همشون ی جورایی آزار دهنده شده دیگه نمیخوام ک ببینمشون حتی نمیخوام ک مدیره رو ببینم چون حرفایی از اونم برام میزنن ک واقعا ترسیدم ازش نفرت گرفتم حرفاشون دروغ نیست مشخصه ک دروغ نیست اهل لاس زدن هم هست فقط دقیقا نمیدونم چ خیالی برای من داره هر شب دعا میکنم ک خدایا این مدیره خیال بد و هوس بدی بهم نداشته باشه به عنوان ط فرد خیرخواه باشه میدونم هرچی ک ازش شنیدم دروغ نیست اگه چیزی زن سرایداره بهم گفته از سر دشمنی نیست ولی دیگه داره این نگاه های زیرزیرکی این دخالت کردنا زیادتر میشه دوس ندارم دیگه با هیچکدومشون رابطه ای داشته باشم حتی زنش دوست دارم برم دفتر خودم و حتی مدیره چند روز ی بار بیاد بهم سر بزنه و دیگه خودم تنها باشم کاش میشد ای خداااااااااا کاری کن این آرزوم برآورده بشه نمیتونم بگم دیگه نمیام چون هم به حقوقم احتیاج دارم هم آبروم پیش خونوادم میره این هفده روزه بابا هر روز 30 کیلومتر آورد و برد منو معلوم نیست حتی تا کی این آمد و رفتا ادامه داشته باشه حتی معلوم نیست از اینجا ک میرم وضع بهتر بشه یا بدتر فقط میتونم بگم پناه بر خدا انگار این روزا از شدت خستگی کمتر میتونم باهاش حرف بزنم نمیخوام یک قدم حتی ازش دور بشم چون تا این لحظه فقط خدا بوده ک پشتیبانم بوده و کنارم بوده آدمای دیگه فقط عصبانیت هاشون و زخم و دردهاشون برای من بوده وقتی خوشن سراغی ازم نمیگیرن وقتی احتیاج بهم دارن میان غصه هاشون رو هم بهم منتقل میکنن و حتی عصبانی هم ک هستن با من بدرفتاری میکنن و میرن میرن ک میرن و من میمونم و ی روح مریض ک چرا اینجوری شد کاش آدمی بودم ک بها نمیدادم به رفتارهایی ک باهام میشه بخدا دلم راضی نمیشه بکنم و برم برای همیشه خودخوری میکنم از درون خودمو داغون میکنم پشیمون میکنم خودم رو ک چرا این کارو کردم ولی الان فقط دارم تحمل میکنم و پناهم به خداست
گله و شکایت زیاده برای نوشتن ولی دیگه تکراری ها رو تکرارکنم ک چی بشه توکل به خدا
یا الله تنهام نذار یا الله پناهم باش