اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صــــــــد و سی و دو

امشبم مثه تمام شبایی ک تنهام گذاشت و احساس کردم دیگه نیس دردناکه خیلی سعی میکنم با خودم کنار بیام ولی نمیدونم چمه پشیمون میشم از اینکه تحمل نکردم از اینکه خیلی سریع تصمیم میگیرم و نتیجش میشه بی قراری و التماس کردن به خدا ک کمکم کن آروم بگیرم امشب نمیدونم چمه عمیقا دارم زجر میکشم ولی نمیتوتم گریه کنم درونم داره آتیش میگیره ولی نمیتونم اشک بریزم این داغون ترم میکنه دلم میخواست بیاد سراغم ازم دلیل بی قراری هام رو بپرسه دعوا کنیم حتی بعد کدورتا از بین بره خوب شیم دوباره باهم خیلی خوب تر از همیشه احساس آرامش کتم بخندم ولی هیچوقت این کارا رو نمیکنع چون خودش گفت براش مهم نیس ک من چقدر درد بکشم اون هیچیش نمیشه و این مننم ک درد میکشم فقط منمک همین الانش از پا دراومدم کاش آروم میگرفتم کاش خوابم میبرد ی خواب خیلی طولانی تا کی انکار کنم به اطرافیانم ک گریه نمیکنم کاش الان تو اتاق خودم بودم شاید اونجا راحتتر میتونستم گریه کنم برای بیقراری هام کاش خدا به داد دلم برسه

پناهم باش پروردگارا

صـــــد و سی و یــــــک

میدونی چی اذیتم میکنه ...اینکه بدتر از اون آدمی ک با هزاران نفر هست اون آدمیه ک با هزاران نفر هست و لاس میزنه هییییچ اینکه ادای تنگا رو درمیاره ک من ی شکست بزرگ خوردم و دیگه تنهای تنهام اینش دیگه وحشتناکه ...2 سال تمام زندگیمو گذاشتم با اینکه حدود 10 ماه قبلش ی درد وحشتناک تر رو تحمل کرده بودم و ب زور از اون ماجرا خلاص شده بودم آرامش میخواستم فقط احساس آرامش درکنار یکی بودن یا اصلا بیخیال درکنار یکی بودن فقط آرامش میخواستم ولی دوباره خیلی وحشتناکتر خودم رو اسیر کردم دوسال تمام اسیر کردم اشک ریختم تا همین دیروزش ک هنوز هم حالت های ضعف و چشم درد از گریه های زیاد توی بدنم هست همین دیروز دوباره چنگ انداخت به قلبم با بی تفاوتی هاش ...تا به چیزی اعتراض میکنی سریع میگه " هرجور راحتی " باشه "شک کن " مهم نیست برام ...من از اصل قضیه اگه هم خبر نداشته باشم ولی خودش میمونه و خدای خودش اگه میومد و بهم میگفت شاید ازش متنفر میشدم و بعدها میبخشیدمش ولی اینکه هی بدتر و بدتر میکنه باهام و خودش رو اصلا مقصر نمیدونه حتی منو مقصر هم میدونه ...

ذهنم یهو فروکش کرد واسه نوشتن چون با دل پر اومدم نوشتم همیشه دلم پره ولی جدیدنا دیگه نمینویسم و میریزم تو خودم حتی از توییتر هم خیلی فاصله گرفتم و اونجا هم دیگه اصلا احساس ارامش ندارم و خودمو سانسور میکنم حتی ...ی چیزی ک خیلی اذیتم میکنه و خوره مغزم شده شاید این باشه ک مثه اون اکس فرند سابق منو گذاشته واسه خرجای متفرقش اصلا دوست داشتنی در کار نباشه و فقط جنبه ابزاری واسش داشته باشم این دیگه نهایت درد میتونه باشه چون قبلا همچین زخمی رو خوردم 

شاید باید خودم عوض بشم ولی نمیدونم چطور باید برای خودم ارزش قائل بشم نمیدونم چطور رفتار کنم ....امان از دیروز امان از بیکاری و امان از فکرای لعنتی ک باعث میشه مغزم خورده بشه و توان تصمیم گیری ازم گرفته میشه و اخرشم با ی کار اشتباه افسوس و آه و پشیمونی میمونه واسم

تنها کاری ک از دست من ساده دل خاک بر سر ک عاشق همچین آدمی شده اینه ک همه چیز رو بسپارم به خدا و بهش بگم خودت مواظبم باش ک زمین نخورم داغون تر از داغونی الان نشم " یا الله پناهم باش تکیه گاهم باش " 

حرفی ک مامان صبح بهم گفت خییلی بد هک شده تو مغزم گفت تو ک کاری نمیکنی واسه من خدا چطور میخواد کمکت کنه منی ک تنها چشم امیدم به خداست و بس خدایا خودت قدرت جبران رو بهم بده