اونقدر که همیشه بسته بودم ...اونقدر که فکرم به تبع محیطی که توش قرار گرفتم بسته بار اومده و اونقدر برای خودم یه چیز کوچیک رو گنده کردم و حتی گندش کردن ....حالا کمک کردن کسی که به اندازه ی دقیقا بابام سن داره اونم نـــــــه به منظوری یا نه به هوسی برام غیر قابل هضم بود حتی وقتی میرداماد بودیم و تازه دوسی فهمیده بود منظورم از اون اس مسا و از اون طرز برخورد کاوی نبود و همین آقایی بود که کمک کرد کفش برید ..... اونم تقصیری نداره ....اونم دقیقا عین من با یه شراطی دقیقا عین خونواده من بزرگ شده و واسش اینجور رفتارها و اینجور کارها واینجور کمک کردن ها کاملا تعریف نشدش...
کسی که میتونم قسم بخورم در روز اونقـــــــــدر براش هست و میتونه از ما بهترون حتی هم سن و سال خودش براش باشه دیگه کــ .س خول نیست که بیاد و اینجوری به یکی که دقیقا سن دخترشه نظر داشته باشه ....تا حالا به این صراحت در مورد بابای خودمم حرف نزدم که دارم در مورد این حرف میزنم یعنی توی همون 1 ساعتی که کامل باهاش بودم کـــــــاملا تونستم بفهمم توی ذاتش داره چی میگذره ....یعنی دیگه اون دختر خوش بین سابق هم نیستم که بگم وااااااای این فرشته نجات بود الان دقیقا میتونم نادرست رو از درست تشخیص بدم ....اونقــــــــدر نادرست بازی دیدم که کسی که عاشقانــــــــــه دوسش داشتم و دارم که دیگه به اندازه سالیان سال تجربه گرفتم پس نمیتونم بگم که توی همون 1 ساعت نتونستم اون کرمو رو از اون مرد تشخصی بدم که دادم که کـــــــــاملا تفاوت ها حس شد ...
بیخیـــــــــال نه خودم میخوام کردم بریزم و ور پهن کنم نه اون آدم کرمویی بود که به هر بهونه ای بخواد وقت و بی وقت مزاحمم بشه یا اصلا بهتر بگم اصــــــــــلا وقتش رو هم ندارم ....بازم بیخیـــــــــــــــــال ...
وقتی کـــه بهش فکر میکنم وقتی با یه حدود 30 ثانیش اونقـــــــدر خر ذوق میشم که با ای حال مریض و با این کسلی فوق العاده ولی بازم شارژمیشم و حداقل از این اتق نفرین شده بیرون میرم ولی بعدش که خودش میگه منتظم باش ولی میره و خبری ازش نمیشه ...با اینکه میدونم که آدم درستی نیست به این فکر میکنم که الان ممکنه کنار کسی باشه که حتـــــــــــی فکر کردن بهش هم آزارم میده ....فوق فوق العاده درده این حرفا این فکــــــــــرا که از پا درم آوردن ....وقتی به این فکر میکنم که توی اون شرکت با هزاران دختر کرمو تر از خودش هست و دیگه اصلا وقتی واسه منه از علم بدبختــــــــــر پیدا نمیکنه یا وقتی هم که خونه میره و اونجوری .....آتشی تو دلم میفته که اصلا نمیتونم توصیفش کنم ...
نمیتونممممممممم نیتونم حال الانم رو توصیف کنممممممممم ....
دوست ندارم وقتی فوق العاده داغونم بیام و بنویسم ....ولی انگار اگه افکارم اینجوری معلق بمونه عین خودم کپک میزنه ...کاش میتونستم برم سرکار ...اگه میرفتم سر کار حتی یه کار با حقوق خیلی کم دیگه اینجوری اینقدر حرص تو دلم جمع نمیشد و اینقدر یهو نمیریختم بهم ...نمیدونم چطور میتونم واسه خودم کار پیدا کنم یعنی اگه میشد که به جایی و چیزی مشغول بشم بزرگترین لطفی بود که خدا در حقم میکرد ....
من دیگه اون دختر بچه کوچولو نیستم که هر چی بهم بگن برام اهمیت نداشته باشه متاسفانه و فوق متاسفانهمن بزرگ شدم و این حرکات و این رفتارها و این حرفها داغونم میکنه ....کاش اصلا پسر بودم حتی شه میرفتم حمالی ولی دیگه اینجوری توخودم داغون نمیشدم ....البته دیر نشده میتونم دنبالش باشم که کس خولی از خودمه و همیشه فقط در حد حرف میمونه ...بیخــــــــــیال ...
هر کی که از راه رسید عین یه تیکه آشغال یه لگدی بهم زد و رفت ....مهم نیست باید عادت کرده باشم به این روزهای فوق تخمی ....
چی بگم که هیچیییییی نیست جز یه دل تیکه پاره و داغون ...