اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

هشتـــاد و هشــت

برای توصیف امروز میتونم هزاران هزار صفحه و کلمه رو کنار همدیگه بذارم ...وقتی به آرشیو ماه آذر سال گذشته که نگاه میکنم فقط و فقط یه پست وجود داره که خیلی هم کوتاه هست ... هنوز هم میتونم درد اون روز رو احساس کنم ....درد منی که با هزار ترفند چند روز قبل از تولدش پول کادوشو جور کردم و با ذوق فوق العاده کادو رو بهش دادم و شیرینی اون لبخندش و بوسیدنش بعد دیدن کادوش هنوز که هنوزه عین اون روز میتونم خیلی خوب احساسش کنم ....ولی این یه واقعیت محضه که عمر خوشی های من به ساعت هم کشیده نمیشه ... بعد اینکه شیرینی تولدش رو با زیر خواب شدن شیرین تــــــــر کردم و باید میرفتم سراغ کسی پیدا شد که احتمال خیلی قوی میدم امسال اونه که موقع دادن کادو بوسیده میشه و لبخند لجوج رو موقع باز کردن کادو میبینه .....همون دخترکی که با اینکه اصلا نتونستم از نزدیک ببینمش ولی خیلی عذابم داد .... حس بودنش سایه ی سنگینش توی 1 سال از زندگیم آبم کرد ذره ذره شیره ی بدنم رو کشید ...و باقی ماجرا که نمیخوام مرورش کنم نمیدونم امسال رو با بودن کنار کی 22 سالشه شد ....نمیدونم امسال توی بغل کی به لذت و آرامش رسید این ها خیلی برام مبهمه با اینکه میتونستم از دور زندگیش رو بپام ولی سعی کردم اونقدر تو ذهنم تصویرش خاکستری شه که حتی قیافه واقعیش از ذهنم پاک بشه ولی مگه همزادش توی اف بی میذاره که من ریز نشم توی صورتش و با خودم نگم وای خدا چرا این دوتا اینقدر بهم شبیه هستن ....

یه خاطره مه یادم افتاد ( آخه امشب شب خاطره هاست ....شب عذاب کشیدن با خاطره ها ) اینه که میخواست از زیر زبونم بکشه که چی برای تولدش گرفتم منم گفتم چیزی گرفتم ک وقتی خودم نبودم یادگاری جانشین من بمونه و اونم خیلی زیراکانه گفت دیوونه ...هه ...امشب هیچ کاری براش نمیکنم اصلا حتی اون توی ته ته های ذهنشم این نیست که ممکنه من امشب رو با یادش تموم کنم ... حتی یادش نیست همچین کسی بود که یه روزی توی این روز 10 بار بهم تبریک میگفت ...و من با بی رحمی تمام نادیدش میگرفتم .....

کلا همه ی آدم های زندگی من به طور خیلی عجیبی این خصلت رو دارن ( نادیده گرفتن من ) و این آخری از همه بیشتر این خصلت رو رو کرد ...شاید من خیلی غیر قابل تحملم 

هشتـــاد و هفــت

دقیقا شدم عین دختر بچه های 15 - 16 ساله که مدتی رو با خیالات آدمی میگذرونن که مدتی هست که باهاش هستن .... اونقدر بچه که حتی به خودشون اجازه اینو نمیدن که صداش رو بشنون اونقدر بچه که اصلا اجازه اینو به خودشون نمیدن که برن طرفشون رو ببین شاید حضوری اصلا از همدیگه خوششون نیومد .... این نشد که که فقط توی اس دادن های گاه و بی گاه قربون صدقه هم برن ... نه این کامل بدونه طرفش چیکارس نه اون یکی با اینکه هردوتاشونم کاملا موقعیشتو دارن ولی باز خیلییییییییییی جالبتر اینه که پسره هیچ تمایلی نه به شنیدن صداش و نه به دیدنش داره ...این رابطه فوق العاده واسم عجیبه با اینکه قبلا این نوع دوستی رو با کسی داشتم ولی اون موقع همش 17 سالم بود و فوق العاده ترس داشتم از همه نظر و دلیل ندیدن طرفمم این بود که هشهری نبودیم و نمیتونستیم واسه دیدن همدیگه بریم ... نه اینکه هر ذو 2 تا آدم جوون که اختیارشون دست خودشونه و میتونن یه قرار بذارن و همدیگه رو هم ببینن .....

بلـــــــــه توی رابطه ای هستم از این نظر ...که وقتی دیشب گوشیش خاموش شد همه چی رو تموم شده میدیدم چون اونقدر شکننده شدم و اونقــــــدر ابهام بیشتری از این آدم توی ذهنم هست که با خاموش شدن گوشیش سریع فکرم رفت سر پیچوندن و تموم کردن ....چون واقعا هیچی این رابطه به یه رابطه عادی و نرمال نرفته ....حتی از لوسک هم مسخره تــــــــــر ....راستی لوسک قصه ی ما که نفهمیدم چطور اومد و نفهمیدیمم چطور رفت ...خییلی راحت وقتی فهمید من بهش حال نمیدم خودش ترجیح داد که تموم کنه البـته همون جور هم که فالگیره بهم گفته بود اون دختره که چند وقت پیش باهاش کات کرده بود و اصلا حتی معلوم نیست کات کرده بود یا نه دوباره باهم رابطه داشتن و وجود من رو این وسط خیلی بیخود دید ....نمیدونم واقعا این بشر چی بود حتی وقتی هم میخواست که تموم کنه من باید یه دعوایی راه مینداختم و اونم از خدا خواسته .... خلاصه اونم تجربه ی 3 ماه ای بود که به فاک رفت الان فقط تنها حسی که ازش تو دلم مونده تنفـــــــــــره ... دیشب وقتی گوشی این آدم مرموز خاموش شد یه آن با خودم گفت اینم که به فاک رفت حالا که لوسک نیست چطور تحمل کنم .... انگار واقعا بدون وجود پسر من نمیتونم زندگی کنم ...یا شاید هم به خاطر عادتی که بهشون دارم اینقدر به خودم موقع رفتن سخت میگیرم ...

اینم هنوز هیچی نشده و هنوز حتی صدای منو نشنیده رفتاراش عوض شده .... دیگه نمیخوام وارد جزئیات بشم که فلان بود و بهمان شده که همه کس کش بازی های اولش رو یادم هست ولی چون اون رو از خودم سر میدونم ( از نظر قیافه ) خیلی باهاش راه میام و درصدی از رفتاری که با لوسک داشتم رو با این ندارم ....خیلی مهربون و دوست داشتنی و خواستنی باهاش رفتار میکنم ....چون از همون روز اول ....همون ثانیه اول خیلی به دلم نشست احساس میکنم ازم سره میدونم که هیچوقت نباید این رفتار رو ادامه بدم ولی خب ابراز محبت کردن باعث میشه آدم بهت دلگرمی پیدا کنه ....راستی الان یه لحظه اومد توی ذهنم ک مثلا پسرک رفته باشه و مسیج های اف بی رو خونده باشه .... اوه اوه چی پیش خودش فکر میکنه رو خدا داند ...

خیلی چیزهایی دیگه ای دوست داشتم بنویسم ولی از حوصله ی الانم خارجه با این قالب عن