پارسال این موقعه ها که نه تقریبا خیلی قبلترش شاید 1 سال قبلترش وقتی زمزمه نبودن هاش کم کم و آروم آروم برام رو شد ...همون موقعه هایی که فقط توی تخت مهربون بود فقـــــــــط و خیلی رفتارهای دیگه که لیست کردنش هیچ فایده ای به حالم نداره بهم نشون داده شد که ای رابطه به فاک رفته و تو فط داری واسه ( هیچ ) تقلا میکنی و دست و پا میزنی باید بیدار میشدم و به خودم میومدم و خودم رو بیرون میکشیدم ....حتما درد داشت اون موقعه ولی حداقلش این بود که اون همه مصیبت سرم نمیومد و خیلی آبرومندانه تموم میشد ....با اینکه همون موقعه ها تموم شده بود ولی من عین کسی ک بالا سر یه جنازه نشسته و امید داره به زنده شدنش روزها رو میگذرونم ولی آیا یه مرده زنده میشه ؟؟ که م میخواستم یه رابطه به فاک رفته رو دوباره بهش جون بدم اون تنهایی و بدون هیچ یاری ...اونم یه طرفه !!!!! الان هم دقیقا داره همون زمزمه ها به گوش میرسه ....پس الان تا وقتی که برام رفتن حداقل آسون که نه کشنده نیست برم .....وسایلم رو جمع کنم و از این رابطه نکبتی که هیچیییییییی واسه من نداره برم ....اون که دنباله این رابطه رو نمیگیره به هیچ عنوان منم که دیگه باید با خودم کنار بیام که پایان قصه هایی که شروع میکنم چطوریه وخودم رو گول نزنم ... دو روز در حد دپ شدن هم برم ...و مخصوصا آخر هفته که داغون میشم همه این ها رو تحمل کنم عیبی نداره ولی حداقلش اینه که تکلیف خودم رو میدونم ....حداقل بازی داده نمیشم ...
فکر کنم الان به خاطر آبغوره ای که خوردم فشارم افتاده و گردنم راست نمیشه .... اگه خودم بخوام زیاد دردناک نمیشه فقط باید بخوام ...صبح میتونستم بیستم جلوی خیلی چیزها ولی دیدم بعدا کلی خودم رو سرزنش میکنم که تو که میتونستی پس تو باعث این رفتار هستی ولی الان هیچ گونه عذاب وجدانی ندارم فقط و فقط دلگیرم اونم عادیه ...آدمها همیشه موقع رفتن دلگیر میشن میدونم که خودش نمیاد اگه نیومد که خیلی عادی تموم میشه اگه نه که اینبار نباید خام توجیح و دلیل هاش بشم ....نخیر فک کنم واقعا حالم خوش نیست و فشارم افتاده ...آخه تو این لحظه آبغوره خوردنم چی بود ....کاش میتونستم تایپ کنم
از اینکه الان خطو خرابه و معلومم نیست بعد دو ساعت آیا درست بشو هست یا نه اعصابم خرابه ... از اینکه اینقدر احساس میکنم الکی و پوچ بی ارزش شدم اعصابم خرابه ... از اینکه الان تماممممممم بدنم خستس و احساس میکنم الانه که بیهوش بشم ولی خوابم نمیبره اعصابم خرابه ... از اینکه بدنم داغه و تمام بدنم اینو دیگه نمیدونم به چه علت گــــُــر گرفته اعصابم خرابه .... از اینکه نمیدونم دلیل این رفتارهای سرد اطرافیانم با من چیه اعصابم خرابه ...از اینکه آدمهای اطرافم یهویی و خیلی مسخره پوست عوض میکنن و الکی برام نقش بازی میکنن اعصابم خرابه ....از اینکه واقعا این رابطه ای که فوق العاده مسخرس که اصلا رابطه هم نمیشه اسمش رو بذاری اعصابم خرابه ... از اینکه تنهام اعصابم خرابه .... و از اینکه نمیتونم بوت مورد علاقم رو بخرم اعصابم داغونه
میبینی چقدر راحت ....چه چیزهایی تو این زمان دست به دست همدیگه دادن که ی آدم افسرده منزوی بسازن ....نمیخوام شروع کنم به گفتن اینکه چرا من الم و دیگران بل ...چرا من همیشه باید تو رابطم فلان جور باشم و دیگران فلان جور خوب البته باهاشون رفتار میشه ....میدونم اونقدر خستم و امروز اونقدر نقش جاکش بازی کردم که اصلا الان حالیم نیست چی دارم تایپ میکنم از بس که جسمم دوس داره بخوابه ولی روحم اینقدر که درگیره به فکر تنها چیزی که نیست خوابه ....
فقط چه چیز میگم و میرم کپه مرگمو میذارم
من باید و باید و باید این رابطه رو قیچی کنم ...تموم شد و رفت
تو همین نقطه هم تموم شد