اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

82

از نوشتن ترسیدم؟؟ که هزاران بار خواستم بیام بنویسم و ننوشتم ...از کجا شروع کنم از کدوم درد شروع کنم به نوشتن ...هیچ وقت دلم نخواست وقتی میام اینجا که بنویسم پر باروت باشم و واسه منفجر شدن فقط یه بهونه لازم داشته باشم ....الان دارم با یه بغض بدی مینویسم ...فک کنم آخری چیزی که اینجا نوشتم قبل اون هفته پر پیچ و خم بود که همین هفته دقیق همین روز پرونده خیلی از چیزها بسته شد و یکیش خوشی ها و خنده های خودم بود ...و لوسک که برای همییییییشه به فاک رفت ....دلم میخواد حالا که پرم از افکار در هم برهم یکم با خودم اینجا خلوت کنم کاش بتونم اون چیزهایی که آزارم میده رو حداقل اینجا استفراغ کنم که یکم فقط یکمممم خالی بشم البته که خالی شدنی در کار نیست 

اون هفته تا تقریبا یه روز قبل چهارشنبه واقعا واقعا خوش گذشت عین حداقل آدم معمولی که با دوستاش میگه میخنده یکی هواش رو داره خلاصه عین آدمی که هوای زندگیش صاف و آبیه و خبری از درد و رنج نیست این خوشی فقط شنبه - یکشنبه - دوشنبه - سه شنبه دووم داشت و از اون روز به بعدش همش زجـــــــــر بود و زجـر بود تا همین حالا همین لحظه ای که دارم مینویسمشون ... نمیخوام تک تک اون روزها رو شرح بدم چون قبلا نوشتم در موردشون که خوب بود و نکته ای که باعث میشد خوبتر بشه این توجه بیش ااز اندازه لوسک توی اون چند روز بود و از اونجایی که سلام گرگ هییییییچوقت بی طمع نبوده اینم واسم نقشه ای داشت ....که وقتی چهارشنبش نقشه رو عملی کرد همه ی همه چیز رو به فاک داد ....خدا رو شکر خیلی زود به داد دلم رسیدم و نذاشتم زیاد زجر بکشه ولی دروغه اگه بگم هنوز که هنوزه به روزهایی که گذروندم توی این 2 ماه فکر نمیکنم ....دروغه اگه بگم الان بغض اون روزها رو ندارم ...میتونست اینجوری نشه میتونستم خواستش رو قبول نکنم و الان زجر اینکه چرا اینقدر خودم رو بی ارزش کردم نکشم که چند ساعت بعدش ( فک کن حتی نذاشت که 1 روز هم ازش بگذره ) چند ساعت بعدش شد یه آدمی که 360 درجه با اون آدم حداقل دیشبش فرق میکرد ....البته از یه طرف هم خدا رو شکر خدا رو شکر که خیلی زود جمعش کردم و نذاشت به تخمی ترین شکل داغونم کنه ....2 روز صبر کردم گفتم شاید دارم اشتباه میکنم گفتم فرصت بده هم به خودت هم به این " گرگ " ولی دیدم نخیــــــــــر بدتر میشه که بهتر نمیشه دیدم م که قبلا هم اینجور تجربه ای رو داشتم پس زخم خوردن 2 بار از یه تجربه حماقت محضه واسه همینم جمعه خودم تموومش کردم لحظه ای از این کارم پشیمون نشدم ولی خیلی غصه خوردم و هنوز میخورم ....غصه خیلی از چیزها و بیشتر از همه چیز این بی کسی بیش از اندازم ....الان دو روزم میشه ک هیچ خبری ازش نیست توی اف بی ...یه احتمال میدم که برگشته با هموون دختره که دوسش داشت و اونم اجازه اینو بهش نمیده که اف بی بیاد ....مهم نیستــــــــــا فقط برام سوا شده اینی که تا وقتی با من بود دم به دقیقه اف بی پلاس بود هر لحظه و شب ها هم از هر وقتی بیشتر و معولا هم چتش روشن بود الان تو این دو روزه چرا هیچ اثری ازش نیست ....تنها چیزی هم که توی این تموم کردن آرومم میکنه رو شدن و رسوا شدن دروغاش بود که بیشتر مطمئنم میکنه که تصمیمم درست بود ....رسوا شدن دروغایی که خیلی وقت پیش برام رو شده بود ولی به خاطر تنها نشدنم نادید میگرفتمشون و همیشه و همیشه هم اینو میگم که تنها بودن و تنها موندن خیلی شرفش بیشتره از قبول کردن خیلی چیزها ....خدا رو شکر به خیلی چیزهایی دیگه از این آدم آلوده نشدم ....خطا کردم ...گناه کردم ولی خدا رو شکــــــر که برگشتم که خدا دوباره خداییش رو بهم نشون داد و محکم از پشت بغلم کرد...این از پرونده ای که به کـــــل بسته شد

و اما خودم ....خوده این روزهام خیلی داره درد میکشه از همه نظر ....از طرف خونواده خیلی بیشتر ...انگار بابا دوباره میخواد یه جنگ جهانی راه بندازه ...به خدای صاحب همین ماه من هیچ کاری بهشون ندارمممممممممم ...سرم تو لاک تنهایی هامه ولی نمیدونم چرا همش دوس دارن روی این اعصاب ضعیف من چنگ بندازن ....

درد دارم درد