-
نـــــود
پنجشنبه 30 آذر 1391 14:53
یه حس بد تنهایی دارم ... یعنی از صبح تا حالا کلی حس داغون و لعنتی داره اذیتم میکنه نه خوشی زده زیر دلم نه اینکه بخوام بهونه ی چیزی رو بگیرم واقعا حس هام همه ی همشون راسته و دارم اذیت میشم ....همه ی همشم تقصیر آدم هاییه که خواسته یا نخواسته توی زندگیم هستن و هرکدومشون به نحوی نقشی دارن توی بازی زندگی من .... از تغییر...
-
هشتـــاد و نـــه
دوشنبه 27 آذر 1391 18:33
پرم از حرف ولی نمیدونم چی رو باید بنویسم ... من دختر نرمالی نیستم نه خودم شرایط نرمال نیست یعنی خیلیا هم مثل من دچار این زندگی آنرمال هستند ولی این شرایط خیلی ناجور داره منو اذیت میکنه .... مثلا من باید به خاطر افکار فوق تخمی خونوادم از خیلی از چیزها که دوست دارم تجربه کنم بگذرم و حداقلش نمیتونم به دخترونه های ذهنم...
-
هشتـــاد و هشــت
شنبه 25 آذر 1391 23:28
برای توصیف امروز میتونم هزاران هزار صفحه و کلمه رو کنار همدیگه بذارم ...وقتی به آرشیو ماه آذر سال گذشته که نگاه میکنم فقط و فقط یه پست وجود داره که خیلی هم کوتاه هست ... هنوز هم میتونم درد اون روز رو احساس کنم ....درد منی که با هزار ترفند چند روز قبل از تولدش پول کادوشو جور کردم و با ذوق فوق العاده کادو رو بهش دادم و...
-
هشتـــاد و هفــت
جمعه 24 آذر 1391 20:17
دقیقا شدم عین دختر بچه های 15 - 16 ساله که مدتی رو با خیالات آدمی میگذرونن که مدتی هست که باهاش هستن .... اونقدر بچه که حتی به خودشون اجازه اینو نمیدن که صداش رو بشنون اونقدر بچه که اصلا اجازه اینو به خودشون نمیدن که برن طرفشون رو ببین شاید حضوری اصلا از همدیگه خوششون نیومد .... این نشد که که فقط توی اس دادن های گاه و...
-
هشتـــاد و شــش
سهشنبه 14 آذر 1391 17:43
پارسال این موقعه ها که نه تقریبا خیلی قبلترش شاید 1 سال قبلترش وقتی زمزمه نبودن هاش کم کم و آروم آروم برام رو شد ...همون موقعه هایی که فقط توی تخت مهربون بود فقـــــــــط و خیلی رفتارهای دیگه که لیست کردنش هیچ فایده ای به حالم نداره بهم نشون داده شد که ای رابطه به فاک رفته و تو فط داری واسه ( هیچ ) تقلا میکنی و دست و...
-
هشتـــاد و پنــــج
یکشنبه 12 آذر 1391 21:40
از اینکه الان خطو خرابه و معلومم نیست بعد دو ساعت آیا درست بشو هست یا نه اعصابم خرابه ... از اینکه اینقدر احساس میکنم الکی و پوچ بی ارزش شدم اعصابم خرابه ... از اینکه الان تماممممممم بدنم خستس و احساس میکنم الانه که بیهوش بشم ولی خوابم نمیبره اعصابم خرابه ... از اینکه بدنم داغه و تمام بدنم اینو دیگه نمیدونم به چه علت...
-
هشتـــاد و چهـــار
چهارشنبه 8 آذر 1391 20:27
دلم خیلی گرفته ....نباید اینقدر دلم میگرفت ولی به خاطر یه خدا نشناس و یه دل بی صاحاب که نمیدونم چرا اینقدر سادگی میکنه گرفته گرفتم ...دوس دارم بخوابم الان دوس ندارم تا کسی اس میده فوری تو دلم و خیالم فکر کنم این یارو باشه ....دوس ندارم هی صفحه سیاه گوشیم رو نگاه کنم و بعد که اینقدر ساکت کنارم نشسته باشه من چند دقیقه...
-
هشتـــاد و ســـه
جمعه 3 آذر 1391 19:54
همینجوری الکی الکی مچ دستم درد گرفت ....فک کنم رگ به رگ شده باشه ولی فک کنم خوب شد ....دور و برم خیلی سوت و کور شده نمیدوونم بنالم از این روزها و روضه تنهام تنهام راه بندازم یا اینکه بگم بهتر که دیگه تو این بی پولی پول شارژ نمیدم ....حتی دیگه اونقدر دورم سوت و کور شده دیگه اون پولی رو هم که به مامان دادم و هنوز ازش پس...
-
82
چهارشنبه 1 آذر 1391 20:14
از نوشتن ترسیدم؟؟ که هزاران بار خواستم بیام بنویسم و ننوشتم ...از کجا شروع کنم از کدوم درد شروع کنم به نوشتن ...هیچ وقت دلم نخواست وقتی میام اینجا که بنویسم پر باروت باشم و واسه منفجر شدن فقط یه بهونه لازم داشته باشم ....الان دارم با یه بغض بدی مینویسم ...فک کنم آخری چیزی که اینجا نوشتم قبل اون هفته پر پیچ و خم بود که...
-
81
شنبه 20 آبان 1391 18:34
چند روزی میشه که همش از نوشتن فراریم نمیدونم باید چی رو بنویسم در عین حال هم دوس دارم بنویسم یعنی انگار یه عالمه حرف تو گلوم مونده و داره خفم میکنه ...انگار دیگه هیچ جا اون امنیت سابق رو ندارم نه اینکه کسی دنبال نوشته هام باشه یا یه آشنا پیدام کده باشه فقط احساس میکنم دیگه اون چیزهایی که قبلا مینوشتم رو نباید بنویسم...
-
80
جمعه 12 آبان 1391 21:30
خب این پسره دیگه واقعا واقعا تموم شد و دیگه هم باز کس خول نمیشم و باز بیام چرت ازش بنویسم .....این خط اینم نشون که آخرین پست در مورد این آدم هست ...امروز یهو خواست بعد از خوردن لبام گردنم بخوره که اصلا بهش اجازه ندادم و گفتم که بدم میاد .....از سر شب بد دیدن فیلم داش آکل و بغض کردنم بعد اینکه دیدم چطور داش آکل داره...
-
79
پنجشنبه 11 آبان 1391 12:22
بعد اینکه با دوسی حرفیدم خیلی خیلی ذهنم بیشتر و بدتر درگیر شد ...خیلی بیشتر احساس کردم که در مورد زندگی خودم باید خدا رو شکر کنم که حداقل مامان و بابایی که دارم که هستن با اینکه بداخلاقی میکنن با اینکه بابا تقریبا مدام در حال غرغر کردنه و مامان هم مدام در حال ناله کردن ولی حداقلش اینه که هستن ...درسته ک این روزها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آبان 1391 14:58
وجدان همان صدای خداست
-
78
شنبه 6 آبان 1391 21:22
امروز در حد 4-5 باری آپ کردم اونقدر که حرف بیخ گلوم میموند و میخواستم سری خودم رو خالی کنم از این همه فکر و حرف ....مهمترین اتفاق هم اینه که داستان لوسک به پایان رسید و رفت پی کارش ....خییلی زود قصه اینم به سر رسید ولی خیلی خوب شد که توی همین مدت کوتاه شناختمش ....من هیچ رقمه به این آدم نمیخوردم ....اگه از نظر مالی...
-
77
پنجشنبه 4 آبان 1391 21:36
-
76
چهارشنبه 3 آبان 1391 19:44
مهر با همه ی اتفاقات و همه تحولاتش رفت و الان هم 3روز از آبان میگذره حرف خاصی واسه نوشتن ندارم .... نه که حرفی نباشه چرا هست ولی من حوصله نوشتن ندارم البته فعلا :|
-
75
شنبه 29 مهر 1391 20:52
نمیدونم چطور با چه کلماتی درد های این روزهام رو فریاد بزنم ....نمیدونم چطور بگم غلط کردم گــــــه خوردم که دوباره خودم رو خیلی الکی و خیلی مسخره درگیر کردم نمیدونم چطور با چه زبونی از خدا بخوام که نجاتم بده که اگه نگامم نکنه واقعا و از ته دل بهش حق میدم ...... نه اینکه به شدت اون روزهای فوق العاده وحشتناک گذشته که...
-
74
پنجشنبه 27 مهر 1391 21:18
خب تو مادر به خطا بودن این بشر که شکی نیست ...و هر روز که میگذره میفهمم که باید از این آدم دور و دورتر بشم ...خیلی مشکوک تر از قبل شده و منم خوشبختانه دیگه اون آدم خوش خیال قبل نیستم و میدونم که 100 در 1000 یه ریگی به کفش ای آدم هست ... این خط اینم نشون ببین من کی این حرف رو زدم ...اون از وضع کارش ک من اصلا نمیدونم...
-
73
سهشنبه 25 مهر 1391 22:53
با اینکه حرف زیادی هم واسه گفتن ندارم ولی احساس کردم که یه سر بیام اینجا بد نیست ...امشب بازی ایران و کره بود و لوسک ( چه اسمی گذشتم واسش :) ) هم که به گفته خودش کشته مرده ی فوتبال و رفت که بازی رو ببینه گفت که بعد فوتبال بیا ولی خبری از اون نشذ و منم ک حوصله اینو ندارم که بگم بیا و بعد حرفی هم واسه گفتن با هم نداشته...
-
72
دوشنبه 17 مهر 1391 22:51
با سوالی که چند دقیقه پیش پرسید و جوابی که من دادم تقریبا جایگاه خودش رو دونست ...ازم خواست یه به سوالی که ازم میپرسه صادقانه جواب بدم و منم گفتم باشه گفت الان بعد گذشتن تقریبا 1 هفته چه حسی نسبت به من داری منم گفتم " حس خاصی ندارم ...حس یه دوست معمولی " اونم ازم تشکر کرد که صادقانه جوابش رو دادم ...نمیدونم...
-
71
یکشنبه 16 مهر 1391 21:18
انگار باز غریبه شدم با اینجا ....یعنی با همه جا انگار که دارم دوباره خودم رو محدود میکنم و حتی سانسور ....از وقتی که دوسی پیش دختر داییش گاف بلاگ منو داده بود و اونم گفته بود به دوستت بگو زیاد هم زرنگ نیست و رمز بلاگش اسم خودشه دیگه واقعا هیچ حسی واسه نوشتن اونجا و ثبت خیلی از روزهام رو ندارم ....جایی که از لحظه لحظه...
-
70
سهشنبه 4 مهر 1391 19:58
شاید دلیل این بی تابی هام ....دلیل ای بغض های گاه و بی گاهم ...این بلاتکلیفی و حالی که از تک تک لحظه هام دارم از اینه که خیلی وقته که از خدا دور شدم ....دیگه واقعا حسش نمیکنم ...احساس میکنم اونقدر از هم دور شدیم که حتی دوس نداره نگامم کنه ....حق داره خیلییییییییی هم حق داره ...کثیف شدم ...نجس شدم ....خـــــــــــراب...
-
69
دوشنبه 3 مهر 1391 00:07
دلم ی دنیــــــــــتا گرفته .....هزاران فکر بهم هجوم اورده و نمیدونم به کدومش بها بدم .....من اصلا اآدم کینه ای نیستمیا اونقدی کار زشتی نکردم که بخواد اینجو رفتاری باهام بشه ....دختر آزی عکس جدید گذاشته بود رو غرورم پا گذاشتم و واسش کامنت گذاشتم ولی جواب کامنت همه رو داد الا من مگه منن چیکارش کردم که اینجوری باید...
-
68
چهارشنبه 29 شهریور 1391 00:14
حالم خوب نیست..... گرفتم ....خرابم خرابم خرابم ....داغونم و جالب هم اینجاست دقیق نمیدونم از چی اینقدر حالم خرابه ولی تنها چیزی که کاملا مشخصه این حال خرابه منــــــــــه ....دلم میخواست یه آهنگ خیلیییییییی داغونم و غمگین گیر میاوردم هندزفریم هم درست بود میذاشتم تو گوشم و از تـــــــــــه دل گریه میکردم ....این دوتا...
-
67
شنبه 25 شهریور 1391 12:15
واقعا الن که به گذشتم فکر میکنم با خودم میگم من چطور حاضر شدم با اینجور آدمهایی دوس بشم مثلا اون حال بهم زنه سامورایی که فاز عشق و عاشقی برداشته بود و بهم میگت یه وب بزنیم و از عاشقونه هامون بنویسم وروزی کمتر و از 300 تا بازدید نداشته باشیم (اوووووووووغ) واقعا کار خیلی خیلی خوبی کرد که نذاشتم هیچوقت بهم دست بزنه یعنی...
-
66
پنجشنبه 23 شهریور 1391 12:57
کلا شدیدا ریختم بهم این روزهای آخر تابستون احساس میکنم واقعا سردرگمم و خودمم نمیدنم چه حالیم فقط میدونم که بعضی وقتا یعنی بیشتر وقتا از همه چیــــــــــز میبرم و دوس دارم اون لحظه همه دنیا وایسا یا تموم شه ....خودمم دقیقا حال خودمو نمیفمم فقط میدونم حالم خفن خرابه ... از همه چی واهمه دارم و احساس بدی به همه چیز دارم...
-
65
چهارشنبه 15 شهریور 1391 18:36
اینجا همه چی تکرایه ....روزهای تکراری ....اتاق تکراری ...ساعت های تکراری ....آهنگ های تکراری و هزار تکرار دیگه که حوصله نام بردنشون رو ندارم ....صبحا که فوقش باید ساعت 10 از خواب بیدار شی به عادت و تکرار همیشه جاها رو مرتب کنی و بعد بدون صبحونه میای و میشینی پای لپ تاپ و هی وب ها و پیچ ها رو بالا و پایین میکنی و اگه...
-
64
سهشنبه 14 شهریور 1391 18:47
شاید این دلتنگی و بی حالی الانم از کثافت کاری هایی باشه که عین قدیم شروع کردم ....شاید چون دوباره نماز نمیخونم و دوباره دل خدا رو با کارهام و رفتارهام دارم میشکونم ...خدایی که تو بدتـــــــرین لحظه و روزها کنارم بود و تنهام نذاشت ...تمام آدمهای اطرافم ازم بریدن ولی اون محکم بغلم کرد و نذاشت که مشکلات آسیبهای عمیقی بهم...
-
63
یکشنبه 12 شهریور 1391 19:24
چی میتونه اعصاب فاک فاکی منو بیشتر به فـــــــــاک بده ؟؟ اینکه بعد کلی کلنجا رفتن با خودم واسه نوشتن و ننوشتن بعد با خودم کنار بیام و بگم خب حالا ک تنهایی بیا و بشین بنویس همین که حس نوشتنمم میگیره یهو وسط نوشتن بزنه و همه چی بپره :| خب بنظرت اون لحظه من چه حسی بودم...بیخیــــــال قبل اینکه مامان اینا بزنن بیرون اصلا...
-
62
سهشنبه 7 شهریور 1391 14:32
بعد کلی قالب عوض کردن و بالا و پایین کردن سایت های مختلف واسه گیر آوردن قالب دلخواه :) و تجدید خاطره ای که با یکی از قالب های قدیمی داشتم که البته اصلا حس خوبی بهم نداد و اتفاقا حالم رو هم نسبتا بد کرد این رو به هوای این روزها و همین الان که هوا شدیــــــدا پاییزی هست و یه نم نم بارونی هم اومد گذاشتم ...اون خونهه خیلی...