-
32
چهارشنبه 3 اسفند 1390 18:32
اونقدر که همیشه بسته بودم ...اونقدر که فکرم به تبع محیطی که توش قرار گرفتم بسته بار اومده و اونقدر برای خودم یه چیز کوچیک رو گنده کردم و حتی گندش کردن ....حالا کمک کردن کسی که به اندازه ی دقیقا بابام سن داره اونم نـــــــه به منظوری یا نه به هوسی برام غیر قابل هضم بود حتی وقتی میرداماد بودیم و تازه دوسی فهمیده بود...
-
31
پنجشنبه 27 بهمن 1390 14:05
دوست ندارم وقتی فوق العاده داغونم بیام و بنویسم ....ولی انگار اگه افکارم اینجوری معلق بمونه عین خودم کپک میزنه ...کاش میتونستم برم سرکار ...اگه میرفتم سر کار حتی یه کار با حقوق خیلی کم دیگه اینجوری اینقدر حرص تو دلم جمع نمیشد و اینقدر یهو نمیریختم بهم ...نمیدونم چطور میتونم واسه خودم کار پیدا کنم یعنی اگه میشد که به...
-
30
دوشنبه 24 بهمن 1390 22:01
- همین الان از کلاس اومدم +ععععععع مگه کلاس میری - آره کلاس زبـــــان و با همین یه جمله میفهمم که پرواز نزدیک است .... میخواد پر بزنه و بره البته خیلی وقته که پر زده ولی دیگه میخواد واسه همیشه بـــــــــــره .... بعد این همه مدت اگه ندونم واسه چی این آدم به این بیخیالی داره کلاس میره دیگه باید سرمو بذارم و بمیرم اون...
-
29
شنبه 22 بهمن 1390 17:23
دو روز کامل بی خبری یعنی دو روز کامل داغون بودن و کلافه بودن و هزاااااااااران فکر ناجور که بهت هجوم میاره ....بعضی وقتا که اینجوری میشم دوس دارم فقط و فقط جواب حتی اینکه فحش بده بده و مثل همیشه بگه چرا زنگیدی فقط جواب بده و بدونم که سالمه ....اگه نرفته بود مسافرت اگه همین شهر لعنتی بود و اگه خیالم از جا و مکانش راحت...
-
28
دوشنبه 17 بهمن 1390 18:07
یه عالمه درد ....یه عالمه حرف ...بهم هجوم آورده ولی اصلا دلی واسه نوشتنشون نیست اصلا حالی واسه مرور کردن درد ها با خودم نیست ...ولی انگار تنها راهی که یاد گرفتم نوشتن بود و نوشتن بود ...عین همه ی غروب هام بازم تو تاریکی نشستم و تنها نوری ککه داره اذیتم میکنه همین نور مانیتوره که انگار سر درد هم همراهش داره کم کم اروم...
-
27
شنبه 15 بهمن 1390 21:28
نمیدونم چرا توی همه ی مسائل حتی اگه کاملا هم حق با من باشه بازم من متهمم بازم یه دلییلی واسهه خودش میاره که خیلی مسخره و خیلی بچگونه هم منو هم خودش رو توجیه کنه با اینکه شاید بیشتر وقتا هم بدونه که اصلا حق با خودش نیست ولی بازم دیواری کوتاه تر ازز من پیدا نمیشه و اگه من یه درصد فقط یه درصد جلوی این کارا و این رفتارهاش...
-
26
جمعه 14 بهمن 1390 17:52
فکر میکردم فقط پرشینه ک بلده برینه تو اعصاب و روان آدم ولی انگاری شانس درُِس من هرجایی که برم زود تر از خودم میره ...بیخیال بگذریم بدجور الان داره فکر این قلقلکم میده که برم و از سوپری سر کوچه واسه خودم یه نخ سیگار بگیرم و توی راه پله های آخر خونه که قشنگ به کوچه و خیابون مسلطه بشینم و سیگارمو بکشم و به آدم هایی که...
-
25
پنجشنبه 13 بهمن 1390 17:54
-
24
چهارشنبه 12 بهمن 1390 20:19
از اونجایی که اگه تصمیمی بگیرم باید همون لحظه هام انجامش بدم وقتی یه دل شیــــر از نامدی های روزگار اشک ریختم و خوب خوب چشمای خودم رو درآوردم خیلی سریع تا پشیمون نشدم به پسرک اس دادم ...از وقتی که جواب کامنتمو داده بود دیگه آروم و قرار نداشتم و یه جورایی دلم بـــــــــد جور تنگش شده بود و اونم خداییش نامردی نکرد و...
-
23
سهشنبه 11 بهمن 1390 18:57
امروز وقتی عکس جدید پسرک رو توی فیس بوک دیدم کلییییییییییی براش ذوق کردم ماشالاش باشه چقدر آقا و خوش تیپ شده بود ....خوش به حال اون دختری که الان بهش تکیه کرده ....یکی از عکس های قدیمی چادگان رو گذاشته بود واسه پروفایل و بهش کامنت زدم که این عکس که تازگیا گرفتی خیلی قشنگتر از اونیه که واسه پروفایل گذاشتی ....بهتره که...
-
22
دوشنبه 10 بهمن 1390 11:36
نتونستم که ننویسم هرچقدر با خودم کلنجار رفتم و خواستم خودم خودم رو آروم کنم نشد که نشد بعد چند روز جلوی خودم رو گرفتن و نزنگیدن و آروم گرفتن های الکی دووم نیاوردم و به خاطر حرف دیشبش که گفته بود دعوا کرده زنگیدم که اااااااااااای کاش این دست از آرنج قطع میشد و شماره ای دیوس بی پدر مادر رو نمیگرفتم ... کاش بیقرار این...
-
21
یکشنبه 9 بهمن 1390 17:23
انگار جوری شده که دیگه اصلا حوصله خونه موندن ندارم و این وقتا که میشه دوست دارم به یه بهونه ای از خونه بزنم بیرون این حالتم از وقتی سراغم اومد که خودم رو الکی چند روز درگیر سامورایی کرم و هر روز یا شاایدم 2 بار در روز میرفتم واسه دیدنش ....الانم بد عادت شدم و دوست ندارم تنها خونه بمونم ....کسی نیست تنهای تنها ...نه...
-
20
شنبه 8 بهمن 1390 23:12
امروز بازم یه بهونه بود که منو کشوند به اون مغازه .....بعضی لحظه ها احساس میکنم دارم به اون زن که یه چشم امیدی داره خیانت میکنم ولی هم من و هم خوذش میدونیم که هییییییییچ منظوری پشت این اومدن ها و این رفتن ها نیست فقط یه حس تنهاییه که منو میکشونه به اونجا ..... اگه کسی به دلم نشینه خودمم بکشم به دلم نخواهد نشست و فقط...
-
19
شنبه 17 دی 1390 18:02
توی نوت گوشیم نوشتم : یه مرد.... یه زن ... یه بچه .... اینو وقتی نوشتم که ازپاساژ برگشتم خونه و بـــــــــتدجور تو کف اون عکس جلوی سیستم بودم .... فک میکردم میتونه جایگزین بشه ولییییییییی ...ولی چطور میتونستم وارد بازی جدیدی بشم واس خاطر همینم گفتم ما کاری با هم نداریم و اینجوری پونده باز نشده ی یه مرد زن دار رو بستم...
-
18
جمعه 9 دی 1390 19:40
الان شاهین نجفی که خیلی وقته که خیلی دلم باهاش گره خورده داره میخونه ....آهنگی که بین همه آهنگها و بهتره بگم بین همه ی دردهاش فوق العاده به دلم میشینه ... نگاه میکنم از غم به غم که بیشتر است به خیسی چندانی که عازم سفر است من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم که سرنوشت درختان با من تبر است هییییییییییییی ......توی این شب...
-
17
جمعه 2 دی 1390 18:23
خیلی وفته که از پسرک چیزی ننوشتم یعنی شاید این نبود بیش از اندازش باعث شد که نه اینجا و نه اونجا ازش هیچی ننویسم .....خیلی وقته که دیگه واسه همیشه از همدیگه خدافظ کردیم فک کنم 2 ماهی میشه یعنی 2 ماه میشه که آب پاکی ریخته شد روی دستاش ....همش تقصیر دوستم بود که اینجوری همه چی تموم شد یعنی از یه لحاظی خوب و از یه لحاظی...
-
16
جمعه 2 دی 1390 17:49
خدایا شر این مزاحم رو از سرم کم کن ..... نمیدونم که خودممممممممم خوده خرمممممممم چه کاری دست خودم دادم .....یا الله قسمت میدم و ازت خواهش میکنم که شر این مزاحم رو از سرم کم کن .....خودت که میدونی من کم بدبختی و بیچارگی ندارم ترو به عزیزت محمد(ص) قسمممممممم دیگه کاری کن زنگ نزنه ... بازم یه جمعه داغوووووووون دیگه ....
-
15
پنجشنبه 24 آذر 1390 21:44
فردا تولدشه ....نمیدونم چرا اصلا اینجا رو باز کردم ولی انگاری باید جایی مینوشتم که فردا تولدشه و جمعه..... از جمعه ها متنفرمممممممم چن پره از تنهایی و انتظارهای بیهوده ...از جمعه متنفرم چون اونقدر تنها میشم و دلگیر که حد نداره .... و تولش هم دقیقا افتاد جمعه
-
14
یکشنبه 1 آبان 1390 17:59
مهر هم رفت و آبان هم اومد ....پاییـــــــــــــــز با تمامممممممم وجود حس میشه .... لعنـــــــنت به پاییـــــــــــــــز .....
-
13
شنبه 16 مهر 1390 12:34
روزهای فوق العاده سختی رو گذروندم ....هنوزم دارم میگذرونم امسال تولدم یکی از وحشتناکترین سالهای عمرم بود ......حوصله ندارم کامل بنویسم و از اون روزهای فوق العاده تخمی بگم فقط داغون شدم به معنای واقعی ..... بیخیــــــــال ......
-
12
چهارشنبه 9 شهریور 1390 13:27
ای بابــــــــا کلی دلم گرفته یعنی کلی هــــــا .... یه روزی فکر میکردم با نوشتن گذشته چقــــدر میتونم بعدش ذهنم رو خالی کنم از پسرکی که نمیدونم دیگه چی باید در مودردش بگم ولی به نظرم احمقانه ترین کارم این بود که اومدم و گذشته ی فوق العاده مسخره و کودکانم رو نوشتم ....من بچه بودم و الان که بزرگ شدم خندم میگیره از خودم...
-
11
شنبه 8 مرداد 1390 15:39
خیلی وقت بود اصلا سراغی از اینجا نگرفته بودم و امروز اتفاقی دوباره اینجا پیدام شد .... چون اینجا از تلخیهایی مینویسم که روزی آزارم میدادن واسه همین زیاد علاقه هایی بهش نشون نمیدم و خیلی هم سراغی ازش نمیگیرم ... بگـــــــــــذریمممممممممم .... چند وقت پیش فک کنم هفته پیش هم بود که خیلی خیلی اتفاقی سرکی کشیدیم به فیسبوک...
-
10
سهشنبه 21 تیر 1390 19:47
بازم برگشتم به اینجا البته با کلیــــــ دلتنگی که تمومی نداره .... با هزاران غم که توی غروب و وقتای تنهایی بــــــــدجوری بهم فشار میاره و الانم دقیقا یکی از همون روزهاست ..از اون لحظه هایی که ثانیه ثانیش به اندازه یه روز میگذره و تمومی نداره .... ولی خب یاد گرفتم باید با این لحظه ها جنگید تا تموم بشه ... الان که این...
-
9
جمعه 17 تیر 1390 14:55
نمیدونم تا کجا ادامه دادم و این ذهن بیمارم بهم ریخت و دیگه نتونستم که ادامه بدم به نوشتن ... فقط خودم میدونم که یادآوری اون خاطرات که واقعا عذابم میده چقـــــــدر سخته ولی خب الان چون خیلی افکار دیوونه کننده داره اذیتم میکنه اومدم که خاطذات رو شخم بزنم شاید چیزی واسه آرامش هرچند کوتا از بینشون پیدا کردم .... نمیدونم...
-
END ...
یکشنبه 22 خرداد 1390 22:17
دیگه نمیتونم ادامه بدمممممممممم خاطرات بدجور داره عذابم میده خدایا بهم صبر بده ....
-
8
یکشنبه 22 خرداد 1390 20:23
دروغه اگه بگم از تنهایی الانم کلافه نیستمممممممم ..... چون هستم چون بیارزش بودن بد دردیه خیلی راحت بدون ذره ای دلتنگی علی رو از زندگیم خط زدم یادم میاد بعدها یه روز که با پسرک آن بودم اونم روشن شد و بهم پی ام داد خیلی سرد و بر رحمانه جوابشو دادم و وقتی گفت چرا همه چیو یهویی تموم کردی خیلی عادی گفتم (ما به درد همدیگه...
-
7
یکشنبه 22 خرداد 1390 11:26
با اینکه دلم از هزار جــــــــا گرفته و موندم که باید چه خاکی بریزم تو سرم ولی پرو پرو نشستم و دارم گذشته رو مرور میکنم نمیدونم الان به این نتیجه رسیدم که مرور کردن گذشته دردی ازم دوا نمیکنه جز عذاب وجدانی که توی قلبم بیدار شده ....عذاب وجدانی که خیلی وقت حدود 4 ساله نادیدش کرفتم و الان میبینم که هـــــــــــر چی...
-
6
شنبه 21 خرداد 1390 20:17
همیشه این یه تیکه شعر رو خیلی دوست داشتم و خیلی روزا با خودم زمزمش میکنم : در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
-
5
شنبه 21 خرداد 1390 17:39
واقعا امروز اصلا حسش نیست واسه درس خوندن حالا شاید از فردا شروع کردم .... از اینکه شمارمو داده بودم به علی نمیترسیدم چون دوستام پشتیبانم بودن و خودشون هزار برابر اینکاره ...دلم میخواست بدونم صداش چطوریه ولی تا حدود 1 ماه فقط اس مسی با هم بودیم نمیدوم چرا از اینکه صداشو بشنوم ترس داشتم شاید بیشتر به خاطر این بود که...
-
4
شنبه 21 خرداد 1390 14:13
با اینکه همین 2تیر امتحانتم شروع میشه و مثـــــلا الان توی فرجه هستم که بشینم یکممممممم فقط یکمممممممم درس بخونم ولی خیلی ریلکس نشستم پای سیستم و دارم خاطراتمو مرور میکنمممممم ...عجب بچه ی درس خونی هستم منــــــ !! ... بعد اون چت و اون آشنایی با حسین دیگه اگه هم آیدیمو باز میکردم و اون آن بود و بهم پی ام هم میداد من...