-
61
شنبه 4 شهریور 1391 00:01
باور کن حوصله نوشتن رو هم ندارم ....با اینکه جام راحت و خوبه و توی اتاق همشگیم تنهام و اون دوتا مزاحم دیگه نیستن تا فضول باشن واسه تک تک کارام ولی بازم حوصله ندارم که البته همین الان خودمو چش کردم و مامان خانوم اومدن به گیر دادن و یکی هم نیست بهش بگه آخه به تو چـــــــــه مگه چشای تو داره پشت این کور میشه .....یه...
-
60
چهارشنبه 1 شهریور 1391 17:07
فک کنم مجتی کلی از رفتار اون روزم ناراحت شده و دیگه خبری از اون یه دونه اس های هر روزیش خبری نیست ....والا به خـــــدا من رفتار بدی نداشتم فقط چون شارژم کم بود نمیتونستم اس های بلند بنویسم براش و نمیتونستمم بگم آقای محترممممممم من شارژ ندارم ...یعنی روم نمیشد ... که البته بهتـــــــر چون هیچ حس خوبی نسبت ب این آدم...
-
59
پنجشنبه 26 مرداد 1391 00:30
ساعت از 12 هم گذشته و من طبق معمول این چند شبی که قرص نخوردم خوابم نمیاد ...خیلی بی حوصلم و بیشتر به جای تایپ کرد الان دوس دارم بشینم فکر کنم ....ولی ترجیح دادم بیام و اینجا رو باز کنم ...نمیدونم چمه افکارم درهمه اونقر فکر تو سرم هست که نمیدونم به کدومشون بها بدم ... مثلا چند روزی که بابا افتاد خونه و دورش بودیم همش...
-
58
سهشنبه 3 مرداد 1391 13:48
احساس میکنم الان حصله هرکاری رو حتی دیدن مسخره ترین و بی معنی ترین فیلم ها و خووندن مسخره ترین وب ها و دیدن حتــــــــی راز بقا رو دارم ولی گشادیم عود کرده و حوصله تمرین کردن چندتا تمرین ساده رو ندارم ..... یعنی احساس میکنم واقعا اینا بیخوده که البته نیست ...آقاهه تو اون سی دی که گرفته بودم گفته بود بزرگترین موسیقیی...
-
57
دوشنبه 2 مرداد 1391 23:02
مثلا داریم آلبوم جدید شادمهر رو دانلود میکنیم ولی هوس کردم بیام اینجا ....صفحه ی سفید اینجا یه جور دیگس یه حس دیگس آدم ددوس داره اینجا از خاطرات بنویسه .... ولی متاسفانه من ادم مرور کردن دردهام نیستم ....یعنی دیگ دلشو ندارم که بخوام با خودم مرور کنم که چه اتفاقاتی افتاد که اینی که الان اینجا درازکشیده و داره تایپ...
-
56
یکشنبه 1 مرداد 1391 13:21
دیگه نه سری به اینجا میزنی .....نه مهمه برات که اینجا چ اتفاقی بیفته کلا کات کات هم که نه نیمه کات کردی اینجا رو ................ اینا رو وجدان این وب داره به بنده میگه منم در جواب میگم که خب چیکار داشته باشم به اینجا وقتی اصلا باهاش حال نمیکنم و واقعا دوسش ندارم ....اوایل اوایل هم که نه تقریبا اسفند و فروردین با...
-
55
جمعه 30 تیر 1391 13:19
وقتی اعصابم به شدت فاک فاکیه چطور میتونم خوشحال و شاد باشم ... وقتی خوده خدا میخواد منه از عالم تنها تر و دیوونه تر رو زجر کش کنه چطور میتونم خوشحال باشم ...چیزی رو ازم میخوان که واقعا در توانم نیست ....اگه اشکی هم برام باقی موند بود یقینا تا الان یه د سیر گریه کرده بودم ولی چون توی شوک هستم واقعا گریه هم به دادم...
-
55
جمعه 30 تیر 1391 12:58
وقتی اعصابم به شدت فاک فاکیه چطور میتونم خوشحال و شاد باشم ... وقتی خوده خدا میخواد منو=ه از عالم تنها تر و دیوونه تر رو زجر کش کنه چطور میتونم خوشحال باشم ...چیزی رو ازم میخوان که واقعا در توانم نیست ....اگه اشکی هم برام باقی موند بود یقینا تا الان یه د سیر گریه کرده بودم ولی چون توی شوک هستم واقعا گریه هم به دادم...
-
54
چهارشنبه 28 تیر 1391 21:39
امروز که ولد زهرا بود با اینکه خب تو تولد من خیلی کارا کرد و خیلی بالا و پایین کرد واسه ی تولدم ولی امروز من هیچ کاری واسش انجام ندادم .....دلیل اصلیشم نداشتن پول بود بعدشم نداشتن یبه شدت حوصله .....یعنی یه اپسیلون انگیزه و حوصله و تحریک توی وجودم نیست .... عین یه موجود بی مصرف کپک زده فقط ولو شدم رو زمین جلوی این...
-
53
دوشنبه 26 تیر 1391 09:35
مثلا عصر کلاس دارم و باید تقریبا 3-4 صفحه تمرین میکردم ولی هیچی به تخمم حساب نکردم و همینجوری الکی نشستم پای این که هیچ صفحه ای رو هم بالا نمیاره والا آسیا تک خیلی بهتر بود درسته پول خون باباشونو از آدم میگرفتن و تند و تند باید میرفتم شارژ میخردیم ولی حداقل راحت میتونستم اینجا باشم ......بیخیــــــــــــال فعلا که...
-
52
یکشنبه 25 تیر 1391 23:42
چه خاکی اینجا رو گــــــــــرفته..... امشب میخوام بدون قرص بخوابم .... چقدر برام اینجا غریبه شده................... فـــــــــــــــــــــــــوت ......
-
51
یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 16:04
یه حرفایی هست که فقط دوس دارم اینجا بنویسمش ...نه اون وبی که اصلا در و پیکر نداره ....نه اونی که همدم اون هـــــــــمه درد بود ...فقط و فقط دلم میخواد اینجا بنویسم ....حداقل اینجا اعتراف کنم .... یه وقتایی آدم خودش میدونه که عزیزهاش برای همیشه پیشش موندنی نیستن و دیر یا زود بار سفر میبندن و از این دنیا میرن ....ولی...
-
50
شنبه 2 اردیبهشت 1391 00:13
با اینکه چند تا قرص بالا انداختم که باید تا الان گیج خوابم میکردن و عین یه خرس میفتادم و میخوابیدم ولی اونقدر این طرف و اونطف کردم و هییییییی غلت خوردم ولی خوابم نبرد ... تو فکر ایننم که برم بلگفا رو باز کنم و یه وب مینیمال واسه خودم .....مثل همیشه فقط خوده خودم درست کنم و اونجا شروع کنم به مینیمال نویسی .... از وقتی...
-
49
یکشنبه 13 فروردین 1391 19:54
اینا فکر میکنن من معتاد م ....خنده داره یا گریه دار ... احساس میکنم تـــــــــه ....تـــــــــه همه چیز هستم ....واقعا الان دیگه وقت رفتن نیست ...چرا هست وقتی اون اینجوری رفته و وقتی منم اینجوری دارم زندونی میشم ....بخــــــــــــــــــــدا گریه هم دیگه نمیتونه کاری واسم بکنه .....بخـــــــــــــــــــــــــــدا که از...
-
48
شنبه 5 فروردین 1391 18:57
همه عذابم میدن ... همه اذیتم میکنن .... همه فقط بلدن یه لگد بهم بزنن و برن ... از دست اون دیوث مادر به خطا کم میکشم ...یه مادر به خطا دیگه هم بهش اضافه شد ... فک کردن میتونن عقاید احد بوقشون رو بهم تحمیل کنن .....یعی ببین چه آرایشی بکنم از این به بعــــــــــــــــد ...کیر عالم تو کون همتون ....لعنت به همتون که جز...
-
47
جمعه 4 فروردین 1391 21:36
با چه کلماتی بخوام درد این روزهام رو فریاد بزنم ؟؟ چطور بخوام بگم اینقدر داغونممممممممممم که رسوای عالم و آدم ...نه به خاطرش نیست همش بخاطر خودمه ...بخاطر اینکه هزاران چیز دقیقا وقتی دارن آزارم میدن که احتیاج به یه آلزایمر فق العاده شدید دارم .....خدا دیگه اشکی هم واسه زار زدن ندارم ....بی انصاف دیدن زجـــــــر کشیدنم...
-
46
چهارشنبه 2 فروردین 1391 12:24
وقتی که پره دلت غصست عید چه معنی میده ... وقتی الان همه به مسافرت و رفت و آمد هستن و تو تک و تنها باید تنهـــــــــــــای تنها گوشه ی اتاقت کپک بزنی عید چه معنی میده ....اصــــــلا وقتی دلت اونی رو که میخواییش و احساس میکنی اگه تک بزنه و تو براش زنگ بزنی و حداقل 1 دقیقه هم باهاش حرف بزنی نیست عید چـــــــــه معنی میده...
-
45
سهشنبه 1 فروردین 1391 19:02
کسلم آآآآآآ ....شدیدا بدنم شل و خواب آلوده و حتی نای تایپ کردن ندارم .....هی خمیازه پشت خمیازه هی یا دراز میکشم یا باید یه جوری باشه که نشسته نباشه ....به قول مامانم هنوز کون نگرفتم ... امروز وقتی بعد حدود 2 یا 3 ماه با پسرک که حرف زدم درسته که میخندید .....درسته که یکممممم شوخی میکرد ولی با پسرک من خیلیییییی خیلی فرق...
-
44
دوشنبه 29 اسفند 1390 22:23
-
43
جمعه 26 اسفند 1390 20:04
از صبح .....نه از چند دقیقه شاید بعدثبت کردن پست قبل هیچ راهی واسه تنهایی و زار زدن از تـــــــــــــــه دلم نداشتم ...باید توی آدمها تظاهر میکردم به اینکه حال ما خوب است اما تو باور نکن .. قبل اینکه اون اتفاقات لعنتی نیفتاده بود احساس میکردم که واقعا توی روزها و شبهای داغونی دارم سر میکنم و از این بدتـــــــــــر...
-
42
جمعه 26 اسفند 1390 11:16
دیروز فوق العاده از نوشتن میترسیدم ...اونقدر اتفاقات وحشتناک توی فقط چند روز برام افتاده بود که فوق العاده میتسیدم که با خودم مرورشون کنم ....صدبار این صفحه رو باز کردم ولی با هم از نوشتن ترسیدم .... منی که توی زندگیم اینقــــــــدر ریسک کردم که همه رو به فاک دادم حالا از یه نوشتن روزهایی میترسیدم که گذشت .....و فقط و...
-
41
شنبه 20 اسفند 1390 22:09
اول که سیستم رو روشن کردم عین یه جعبه پره باروت بودم که فقط دلم میخواست بیام اینجا و اونقدر زار بزنم و بنویسم که خسته شم و گورم رو گم کنم ....ولی وقتی یهو مامان اومد بالا سرم دیگه یادم رفت اصلا به خاطر چی اینو روشن کردم .... اصلا از نوشتن خجالت میکشم .....چیزهایی که دارن آزارم میدن و واسه نوشتن تو ذهن خودم مرور میکنم...
-
40
جمعه 19 اسفند 1390 21:01
نمیدونم چرا امروز دوس داشتم بعد اینکه داستان خودم و پسرک رو واسش تعریف میکنم بازم بهم بگه یه فرصت بهم بده و بذار خودم رو بهت نشون بدم ....ولی خب انگار بدتر از این حرفا دلشو شکستم ولی انگار به خاطر فرار کردن از فکر اون دیووث اینجور حسی به این بدبختتر از خودم پیدا کرده بودم و مطمئنم اگه بهم دوباره این حرفا رو میزد بازم...
-
39
پنجشنبه 18 اسفند 1390 19:51
از روزهایی که منتظرمه متنفرم ....از کسی که میخوام باهاش زندگی کنم متنفرم ...از اینکه میدونم چه زندگی خواهم داشت غم عالم و آدم میشینه تو دلم ....یه بغض تلــــــــخ ته گلوم ناجور اذیتم میکنه ....دوس دارم گریه کنم بزنم زیر گریه ولی انگار دیگه مثل قدیم نیستم که هروقت دلتنگ و داغون بودم بزنم زیر گریه ...انگار گریه کردن هم...
-
38
جمعه 12 اسفند 1390 11:05
همیشه از روز ازل تا به الان اینجوری بوده ه کسی رو که دوسش داری به تخمشم حسابت نمیکنه و کسی که دوست داره به تخمتم حسابش نمیکنی و به قول دکتر شریعتی این یه درد بزرگــــــه ... نمیفهمم استدلال های خدا هم بخاطر این حس ها چیه ....یعنی چرا من نمیتونم کنار کسی باشم که احساس میکنم و آرزو میکنم با در کنارش بودن فوق العاده لذت...
-
37
پنجشنبه 11 اسفند 1390 10:28
توی آلبوم جدید شاهین نجفی آهنگهای زیای خونده شده که مثل همیشه فقط تعداد کمی رو از ته دل دوس دارم و دلم میخواد که چند بار با خودم گوش کنم....الانم با این حال داغون با این بی خبری و تنهایی فوق العاده بااشک و آه و ناله و هزار کوفت دیگه داشتم مینوشتم که انگار باید اونها میپریدن و دود میشدن ....الانم دوس دارم هدست رو بذارم...
-
36
دوشنبه 8 اسفند 1390 10:19
دیگ اشک چشمام کم اومده ....دیگه سوزش چشمام هم نمیذاره که چشمام هم با دلم زااااااار بزنه حتی ماهیچه های چشمام دیگه یاریم نمیکنن ....نمیدونم چرا اینقد شکستم من که هزاران بار به خودم میگم باید قی باشم باید تحمل کنم ولی بازم نمیدونم چرا اینقدر راحت شکستم ...نمیدونم چطور باید این روزها رو تحمل کنم روزهایی که مطمئنم اوج...
-
35
یکشنبه 7 اسفند 1390 10:51
یه چند روزی اصــــــلا بهم زنگ نزن ...تا خودم زنگ نزدم اصلا زنگ نزن... چـــــــــرا ؟؟ ترو خدا بگـــو چیزی شده ... یکی بدهی بالا آورده و من باید پاسش کنم ... کــــــی ؟؟؟ یکی دیگه بیخیال .... فقط تو توی این چند روز تا خودم زنگ نزدم اصلا زنگ نزنی ... و تماممممممممممممممممممممم...... اینها حرفاییه که ذهن بیمارم رو از...
-
34
پنجشنبه 4 اسفند 1390 16:36
دوست دارم از چیزهایی بنویسم که آزارم میدن اصلا دوس دارم عین قدیم که ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه غرغر میکردم و حتی موقع نوشتن گریه هم میکردم دوس دارم شروع کنم ولییییییییی نمیخوام یعنی فرقه بین دوست داشتن و نخواستن ؟؟؟ ....اسن اسفند و باور ندارم یعنی اصلا به هیچ عنوان حس نمیکنم که اسفند باشه و کم کم 90 داره تموم میشه...
-
33
پنجشنبه 4 اسفند 1390 00:01
بی خوابی ناجور زده پس کلم ...با اینکه مریضم و یه ســـــــر فین فینمه ...ولی بازم وابم نمیبره ... نمیخوام شروع کنم ک.س شعرای قدیمی رو دوباره تکرار کنم که 4 ساله یه خواب راحت نداشتم و از این حــــــرفا ....فقط میخوام بگم عین میلیاردها باری که داغون بودم دلیل دااغون بودنم خودشه و بس خودمم میدونم روزای آخرشه و نباید...