دیروز نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ....نمیدونم خودم گریه نمیکردم یا واقعا اشکی نداشتم واسه ریختن ...فقط وقتی احساس میکردم من و اون دختر در یک حال کاملا مساوی هستیم وقتی احساس کردم که من باید هم مرتبه و هم رتبه این دختر باشم بیزار شده بودم از همه چیز حتی از دوست داشتنش
روزها بود نیرویی جذبم نمیکرد که بیام و اینجا بنویسم وقتی به این فکر میکردم که برو و بلاگ اسکای رو باز کن بعد یه حس کوبنده به وجود میومد که نه میخوای چی رو اونجا مرور کنی حرفا و دردها همون حرفا و دردهای سابقه و احتیاجی واسه گفتن مکرارت نیست الان هم چیز آنچنانی جذبم نکرد فط شاید از درد تنهایی پناه آوردم به اینجا ....خیلی قبل ها ترش وقتی کسخول طور میرفتم و میدیدم کهاین دختر یه جورایی مشکوک رفتار میکنه وقتی تو دانشگاه میدیدمش حتی به دوسی هم میگفتم که احساسم میگه باهم هستن ولی پیگیر احساسم نشدم و ظاهرشم طوری بود که یهو خودم خودم رو انکار میکردم که نه بابا ممکن نیست اینا بخوان با هم باشن آخه اصلا واقعا قابل پسند نبود دختره ....گذشت و گذشت و دیروز جوری که انگار خدا میخواست همه پازل ها کنار هم قرار بگیرن واسه اینکه خوده دختره بدون اینکه کسی مجبورش کنه فقط از سر درد دل گفت که آره با هم بودیم و یه چیزایی به طور مختصر ازش تعریف میکرد واقعا واقعا نمیدونم اون لحظه چه حسی داشتم چون توقع داشتم یه همچین چیزی رو به طور یقین بفهمم و وقتی هم گفت از عید با هم بودیم تمام روزها و ثانیه های عید به خاطرم میومد که چه انرژی گذاشتم واسه این به اصطلاح آدم وقتی هم میگفت لحظه لحظه با هم بودیم و از همه لحظه هاش برام عکس میفرستاده حتی اون لحظه هم نمیدونم چه حسی داشتم نمیدونم نمیدونم نمیدونم ....
ولی وقتی بعد آوردن یه بهانه باهاش خدافظی کردم و رفتیم از پیشش دیگه رو پاهام نبودم انگار لرزش بدنم به وضوح مشخص بود بیچاره دوسی بیچاره من همش میگفت نفس عمیق بکش حتی اونم نمیدونست چی باید بگه ...بهش گفتم تو اولین بارت نیست یه همچین چیزی برات اتفاق میفته ولی من اولین بارمه باید چیکار کنم الان ....اونم چیزی نداشت واقعا برای گفتن دلداریم داد که دیر یا زود میفهمیدی آره انگار خدا همه ی ان ثانیه ثانیه ها رو آماده کرده بود انگار خدا خواست انگار خدا خواست تموم اون لحظه ها رو خدا خواست ....تا عصر که همش تو فکر بودم وقتی خودش هم زنگید و به روش آوردم شروع کردن به گفتن چیزایی که فقط خدا از راست و دروغ بودنش آگاهه نمیدونم و توان قضاوت کردن رو ندارم ولی چیزی که برام واضحه اینه که این بار اولش نیست اصلا این چیزا ختم نمیشه فقط به همین یه نفر هزاران نفر دیگه ی رو هم سراغ دارم که اگه بهشون دسترسی داشتم قطعا چیزایی برای گفتن داشتن .....
الان رفته سفر و خوش گذرونی دیشب بحث داشتیم باهم ولی چون ادامش ندادم و دیگه سراغش نرفتم احتمال میدم اونم دیگه نخواد دنبالش رو بگیره و فک کنم حالا که گند کاراش هم بالا اومده میخواد شهریور 92 رو که یهو غیبش زد رو دوباره اجرا کنه و باز هم غیبش بزنه ...درسته درد داره اونم درد این که خودم سوختم این همه روز نه اینکه نیست هیچوقت نبود حتی ووقتایی هم که بود اصلا نبود این نبودنش نیست که درد داره این مرور کردناس که آدم دردش میگیره که یه لحظه هایی یا شاید هم تمام لحظه هات لش میکنی ی گوشه و هی مرور و هی مرور و هی مروز تمام دردهایی که بخاطرش کشیدم تمام بیقراری هایی که براش داشتم ....ولی باید این مراحل بگذره فقط از خدا میخوام ازش التماش میکنم که دیگه درد نکشم به خودش قسم تحمل ذره ای درد رو ندارم به خدا توکل میکنم قطعا تا الان هم خدا خواسته و شاید همین الان هم دیر نیست واسه خوب شدن واسه باز شدن چشمام دیگه خسته شده بودم از بس که خودم رو گول زده بودم ...امیدوارم بتونم کاری پیدا کنم با توکل به خدا و سرگرم بشم تا نصفه های تیر انگار درگیر این ترم آخر هستم و بعدشم که پناه بر خدا تو تک تک لحظه ها موظبم بودی و من بی انصافی میکردم گله میکرم خدایا به خاطر گله هام ازت شرمندم شکرت خدایا بخاطر پدر و مادرم شکرت خدایا
پناه بر خودت یا الله
چه روز داغونیه امروز با این هوای فوق العاده گرفته ...با این دل فوق العاده گرفته ....با این تن فوق العاده مریض و ی گوشه ای لش شده ...فکر نمیکردم بهار امسال اینقدر دردناک باشه یا اینکه خیلی از خدا خواستم ک توی سال جدید دیگه دردی واسه کشیدن و عذاب دیدن نداشته باشم ....احساس میکنم خرداد و تیر فوق العاده دردناکی در انتظارمه با این اولتیماتومی هم ک بهم آموزش دادد و گفت اخراج میشی از نتونی خودت رو جمع کنی ...حالا موندم ک چی میشه ...
نمیخوام ناله کنم ولی این اکتیو و دی اکتیو کردن خیلی اعصابم رو بیشتر بهم ریخته نمیدونم باید چیکار کنم فقط انگار دارم با صدای خفه فریاد میزنم ک کجایی چرا برنمیگردی و هیچ کس هم صدام رو نمیشنوه ....شاید که نه دیگه باید بگم قطعا ک خیلی وقته از همون شهریور لعنتی رفتم از زندگیش ....دوباره کس خول شدم از نبودنش بعد 3 ماه و رفتم سراغش و همون باعث شد ک یه یادآوری بشم توی ذهنش ولی من دل خوش کرده بودم به برگشتنش به اینکه دوباره میشیم عین سابق ولی مگه آدم چیزی رو ک بالا آورده دوباره میخوره ؟؟؟ نــــــــــــه قبولم نکرد و فقط شده بودم کسی ک ی زمانی مورد اعتمادش بودده و دیگه نخواست ک باشم شاید خیلی بهتر من هست ک فکرش رو بهش مشغول کنه ولی دعا کردم براش توی تمام مجلس هایی ک شرکت کردم دعا کردم برای کارش برای امیدش به زندگی گفتم ی کار خوب براش برسون همه چیز رو درست کن خــــــــــــدا ولی چرا درست نکردی ؟؟؟ بگو چرا نمیخوای ؟؟؟ نمیخواد ؟؟؟ هیچکدومتون منو نمیخوایین ؟؟؟ پس چرا بیقرارش میشم مثل الان ک بیام و شروع کنم به عذاب دادن خودم ؟؟؟ چرا پرم از سوال ؟؟ چرا حداقل من ک هیچی چرا براش کاری ک باعث بشه دلگرم و دلخوش بشه براش نمیرسونی ؟؟؟ خدایا من خستم از این همه درد از این همه مرور کردن ....نمیخوام دوسش داشته باشم نمیخوام با بقیه مقایسش کنم وقتی تو نمیخوای یا شایدم خودش نمیخواد ک باشه که بهم حس خوبی بده با بودنش ...چرا باید داغ نبودنش و نداشتنش رو همه جا با خودم ببرم....تا کی حق من اشک ریختنه برای چیزی ک ندارم و باید عین همه چیزهایی ک عقده شد و پشت ویترین بهشون نگاه کردم این پشت ویترین این قاب مجازی باید نگاش کنم ؟؟؟اگه مال من نیست درست من که نمیتونم با تو بجنگم ک چرا هنوزم دوسش دارم هنوزم بخاطرش مریض میشم و ی گوشه میفتم و از همه چیز بیزار میشم ؟؟ این حالت ها کم کم داره دیوونم میکنه بخاطر همین حالت ها اطرافیانم رو هم اذیت میکنم ...مامان بابام رو اذیت میکنم گناه اونا چیه ؟؟؟ چرا نمیتونم درست زندگی کنم چرا به دعاهام اهمیت نمیدی ؟؟؟ من که با امید صدات میکنم ....بهت گفتم درست کن همه چیز رو تمام آذر و دی و بهمن و اسفند و فروردین و اردیبهشت رو گفتم درست کن همه چیز رو حتی از قبل ترهاش ک همه چیز شده بود دعوا و دعوا ولی باز هم میگفتم درست کن همه چیـــــــــــــز رو ... منم بدی کردم به خیلی بیشتر از خودم ولی انگار اعتنایی ندادی به هیچی نمیدونم چرااااااااااااااا
حرف زیاد هست خیلی زیاد ولی دیگه طاقتم کم شده از این بی حال شدنام و غصه خوردنام متنفر شدم از خودم ....فقط یادت نره من با امید همیشه صدات کردم همیشه گفتم پناه بر خودت همیشه احساس خوبی سعی کردم واسه خودم درست کنم ولی نمیدونم چرا با چیزهایی ک میبینم اینقدر بیقرارم میکنن ...خدایا جز این اشک هایی ک خودت میدونی از ناتوانی منه هیچی ندارم برای دادن به تو درسته پــــــــــــرم از گناه ولی تو ببخش و کمک کن خدایا دیگه کسی رو ندارم جز تو باهاش حرف بزنم
پناه بر خدا