اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صـــــــــــد و هیجـــــــده

من همه ی سعی خودمو کردم ...از خودم دلگیر و ناراحت نیستم ک کاری از دستم بر میومد و انجام ندادم بلکه خیلی هم بیشتر از اونچیزی ک باید تلاش میکردم واسش تلاش کردم و ولی باز هم نشد و نخواستن !!! دوتاشون نخواستن !!! هم اونی ک روزها و شب ها سر نماز بهش میگفتم ک تو معجزه کن و درست کن همه چیز رو ....همونی ک شب ها بعد ختم قران باز هم دعا میکردم با امیــــــــــد زیاد ک همه چیز درست میشه و همونی ک حتی یک قدم هم واسه منی ک خودش هم میدونست تمام زندگیم شده نخواست ک درست بشه همه چیز و انگار بهانه هایی ک توی ذهنش درست کرده خیلی با ارزش تر و بزرگ تر از من هستن اصلا من برای این آدم واقعا کسی بودم ؟؟ شاید به قطع یقین میتونم بگم نه هیچی نبودم جز کسی ک بعضی وقتا میومدم توی ذهنش و حتی سود و فایده هم داشتم براش و بعدش خیلی راحت و سرد منو میذاشت و میرفت و من میموندم و ی دل دلتنگ و ی ذهن به فاک رفته ....همون هم تصمیم گرفته ازم دریغ کنه و تا به امروز هم ک چند روز میگذره انگار خیلی مصمم روی تصمیمش مونده ....دیگه واقعا نمیدونم به چه چیزایی باید فکر کنم اونقدر آشفته و هپلی هم شدم ک واقعا نمیدونم باید به کدوم یکی از افکار بها بدم ولی الان با این همه خستگی ک توی تنم بدجوری ماسیده از خدا مزه چند لحظه ای آرامش رو ازش میخوام فقط واقعا واقعا دیگه رویی ندارم ک بخوام بگم خدایا درست کن همه چیز رو چون قطعا ی صدایی میاد ک میگه بس کن دیگه خواهشا بس کن و منم لال مونی میگیرم چون قرار نیست چیزی درست بشه پس چرا اینقدر امیدوار بودم ...نمیدونم

خیلی خیلی چیزها داره اذیتم میکنه ...نمیدونم چرا این چند ساله چرا باید بهار های زندگیم اینقدر دردناک بشه ...نمیدونم چرا فرا تر از سنم و ظرفیتم درد میکشم ک بعدش به بدترین شکل مریض میشم ....شاید با پیدا کردن کاری ک حداقل بتونم خودم رو دلخوش و سرگرم کنم بتونم از این افکار بیرون بیام ولی نه میدونم میتونم و نه میدونم چطوری باید کاری رو پیدا کنم ک شبیه هیچکدوم از کارهایی نباشه ک تا حالا سراغشون رفتم حتی اونقدر واهمه پیدا کردم نسبت به اینجور کارها ک احساس میکنم کلی حتی داغونم میکنه فکر کردن و بها دادن بهشون ...."پناه بر خدا" تنها کلمه اای ک باعث میشه وقتی میگمش یکم ته دلم قرص بشه از این همه مشکلات و آینده فوق العاده مبهمم 

پناه بر خدا

صـــــــــــد و هفــــــــده

امروز ساعت 4 و 5 صبح بود انگار که عمیقا به تمام بدبختی هایی ک توشون گیر افتادم فکر کردم و اونقدر این افکار شدید بودن ک حتی نتونستم تا دو ساعت بعدش بخوابم و حالا فوق العاده سگی داشتم

به اینکه برای این ترم آخر و وحشتناک پروژه و کاروزی من هیییییییییییچ کاری انجام ندادم حتی با مدیر گروه هم حرف نزدم به اینکه باید حتما حتما هر جوری شه تا اردیبهشت خودم رو جمع و جور کنم ...با اینکه حتی سر کلاس ها هم نرفتم به بهانه های الکی تمام اسفند رو ک فکر سر کار رفتن و پول درآوردن  دیوونم کرده بود و آخرشم ک هیچی به هیچی ...افکار وقتی وحشتناک تر شدن ک کشیده شد به سمت مشترک مورد نظر و چیزهایی ک این روزها ازش میبینم .....دوباره گریه های از ته دل دیروز دوباره کسی ک هم توی بیداری و هم توی خواب احساس میشه اونقدری ک میاد به خوابم و میگه کسی بین ما هست و الکی دنبال من نباش ....مطمئنم این خواب ها چیزی بجز رویای صادقه نیست و تنها کاری ک ازم بر میاد و میتونم انجام بدم اینه ک خودم رو بسپارم دست خدا ....

دوباره وقتی عین هزاران باری ک دیوونه میشم و میرم سراغش یاد ماه رمضان پارسال میفتم ساعت دقیقا 5 صبح بود بعد سحری خوردن و دوباره کرمو شدن وقتی دیدم این وقت صبح داره چیکار میکنه هیچ وقت هیچ وقت یادم نمیره ک نفس هام رو به وضوح میتونستم بشمارم ....دردناک بود فوق العاده دردناک بود ...و حالا دوباره نمیدونم چه ااتفاقی میخواد بیفته 100% مطمئن نیستم ک میخوااد با کسی باشه یا نه ولی من ( من ) دیگه طاقت درد کشیدن و دیدن اینکه یکی توی زندگیش هست رو ندارم هر چقدر هم به خدا میگم خودت همه چیز رو درست کن فقط آروم عین همیشه به حرفام گوش میده ....

خیلی دردناک شده همه چیز ....ولی امیدم رو هنوز از دست ندادم هنوز هم امید دارم ک خدا همه چیز رو درست میکنه و اصلا به همین امیده ک نماز هام و حدیث کساها و زیارت عاشوراها و خودم رو نگه داشتن ها رو با امید انجام میدم 

خدای مهربونم ک همین اول صبح هم بهم یادآوری کردی ک من مقتد مهربان هستم

امیدم رو نا امید نکن ....الهی آمین