اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

END ...


دیگه نمیتونم ادامه بدمممممممممم


خاطرات بدجور داره عذابم میده

خدایا بهم صبر بده ....

8


دروغه اگه بگم از تنهایی الانم کلافه نیستمممممممم ..... چون هستم چون بیارزش بودن بد دردیه

خیلی راحت بدون ذره ای دلتنگی علی رو از زندگیم خط زدم یادم میاد بعدها یه روز که با پسرک آن بودم اونم روشن شد و بهم پی ام داد خیلی سرد و بر رحمانه جوابشو دادم و وقتی گفت چرا همه چیو یهویی تموم کردی خیلی عادی گفتم (ما به درد همدیگه نمیخوردیم ) و الکی اختلاف سنیمون رو بهونه کردم اونم بدون هیچ حرفی رفت ...خیلی دوست دارم الان پیداش کنم و فقط و فقط ازش حلالیت بطلبم بگم اگه اینجوری راحت گذاشتمت کنار اگـــــــــه با احساست بازی شد منو ببخش من یه نوجون خیلی خام بودم ولی حیف که هیچ نشونه ای ازش ندارم و مطمئنن تا الان هم رفته سر خونه زندگیش ....فقط تنها کاری که میتونم بکنم اینه که واسه خوشبختیش دعا کنم ...همین ....

برعکس علی به پسرک توی همون 6-7 ماهی که با هم بودیم خیلی خیلی بهش وابسته شده بودم و دیگه فکر روز و شبم شده بود پسرک ....اوایل زیاد با هم حرف نمیزدیم و حتی بهش اس هم نمیدادم فقط قرار نت میذاشتیم و پسرک به همینم راضی بود منم راضی بودم ولی کم کم رابطه تلفونیمون زیاد شد و ظهرها که از مدرسه برمیگشتم به بهونه ای میرفتم توی حیاط و با پسرک حرف میزدم ....واقعا احساس میکردم از تـــــــــه دل دوسش دارم و اونم همینطور اصلا نمیتونستم به نبودنش یا تموم کردن باهاش فکر کنم .....ولی همیشه این توی ذهنم بود که یه روزی باید پسرک هم از زندگیم خط بخوره چون من هیچ چیز درستی از خودم بهش نگفته بودم و اونم تنها امیدش به برگشتن من به شهرشون بود همین ...

خیلی وقتا به خودم میگفتم خب بیا و همه چیزتو راست راستشو بهش بگو ولی میترسیدم که ازم جدا شه و فک کنه این همه مدت مسخرش کردم آخه بدجور بهش وابسته شده بودم و واقعا جدایی ازش برام سخت بود ...روزهای طلایی منو پسرک داشت میگذشت و اصلا متوجه این نبودم که دارم چیکار میکنم ....


دیگه داشت گند دروغم درمیود چون اون منتظر برگشت عشقش به شهرشون بود و اصلا برای من بازگشتی وجود نداشت ....خودم که از این قضیه بدجور داشتم رنج میبردم و به حد افسردگی رسیده بودم ولی جرات گفتن حقیقت رو هم نداشتم تا اینکه تصمیم گرفتم یهویی دیگه همه چی رو تموم کنم با اینکه فوق العاده برام سخت بود و.لی مجبور بودم ...تصمیم گرفتم گوشی رو خاموش کنم و دیگه هم نت نرم تا یه مدتی که از سرش بیفته و منو فراموش کنه ...دقیقا یادمه 19 اسفند بود که خاموش کردم و دیگه خبری ازم نشد خودم داشتم دق میکردم روز و شبم شده بود گریه طوری که خونوادم خیلی بهم شک کرده بودن داشتم از دلتنگی دیوونه میشدم یه زمانی دیگه بیقرار میشدم و گوشی رو روشن میکردم میدیدم چندتا اس داده که حســـــــرت آخه کجایی و قسمم میداد و دیگه داشتم دیوونه میشدم که یه روز اس دادم من دختر خاله حسرت هستم و (حسرت تصادف کرده ) ...همینجوری رسید به ذهنم که این دروغ رو بگم ....خلاصه حال پسرک خیلی بد شد گفتم ....

پ.ن = نمیدونم چرا همش احساس میکنم پسرک داره اینجا رو میخونــــــــــــه ....