اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صــــــــــــد و ده

حالا که الان سالگرد بزرگترین حماقتم بعد لجوجه مینویسم که

از همون اول همه چیز اشتباه بود ...با اینکه نوشتم با اینکه بارها و بارها به خودم گفتم که دوست داشتن این آدم یعنی نابودی و اگه اون وبلاگم رو بلاک نمیکردن همون جمله رو به عینه دوباره با ساعت و روزش مینوشتم که به این مطمئن بودم که دوست داشتن این آدم یعنی نابودی چرا خودم رو دوباره و دوباره نابود کردم ...چرا دوباره برای قلب خودم درد خریدم با اینکه خدا چند باری رو خاست که جلوی این نابودی رو بگیره وقتی که اولین بار مقاومت کردم  اونقدر مغرور بود که ادامه نده .....با اینکه دیگه حرفی نزد ولی من خودم رو به خاک سیاه نشوندم ک حالا تو تنهایی وحشتناک تنها چیزی که برام مونده همین اشک هاست که هرچقدر به خدا التماس میکنم هیچ اتفاقی نمیفته ....دارم ذره ذره اب میشم دوباره ....انگار داره دوباره زمان برمیگرده به عقب . انگار دوباره آسمان و فلک کمر بسته به نابودی دوباره من ....

همونطوری که خیلی ها از چشمم میفتن نمیدونم چرا بعد این همه اتفاق ازش متنفر نشدم با اینکه کارهایی میکرد و میکنه که هر کسی رو میتونه از خودش متنفر کنه ولی هنوزم دلم نمیاد بگم خدایا از ذهنم بیرونش کن ....هنوزم توی خودم داغون میشم ولی امید دارم که برگرده ....هنوزم منتظرم و این بزرگترین درد دنیاست این انتظاری که بیهودست.....به معنای واقعی دارم از پا درمیام ....از همه چیز بیزار شدم ...همه چیز رو میدونه ها ولی هیچ کاری نمیکنه و فقط آروم آروم نشسته و داره نگام میکنه ... زجه هام رو میبینه ...بیقراری و انتظارم رو میبینه ولی هیچ هیچ هیچ هیچ هیچ هیچ کاری نمیکنه ....نمیدونم اگه وقتی از مشهد برگشتم و بهش زنگ زدم دوباره سراغم رو میگیرفت یا نه ....مطمئنا نه ولی کاش اگه قرار بود باز این همه نابود بشم اصلا هیچ وقت ازم خبری نمیگرفت ....هیچ وقت اون حرفا رو بهم نمیزد وقتی دوباره مهربون شده بود ....کاش این دختر از اتاق بره بیرون بتونم راحت گریه کنم حتی گریه کردن الانمم عین جون کندنه ....

دیگه طاقت هیچ جا موندن رو ندارم وقتی خونه هستم بیقرارم و داغون و همش ی گوشه کز میکنم و تمام مدت روز رو به ی چیز فکر میکنم بعد ک از این وضعیت خسته و عصبی میشم به خودم میگم خب بهتره ک اینقدر خونه نمونی و با دوستان باشی تا یکم از این حالت بیرون بیای ولی وقتی حتی پیش اونا هستم عصبی تر از خونه موندن میشم بس ک همه چی شلوغ و پیچ تو پیچه ....شاید قهوه خانه رفتن و قیلون کشیدن حالت رو بهتر کنه ولی نه بدتر عصبی میشم از این همه شلوغی و باز هم من و این اتاق و کلی درد ...وقتی هم به پروفایلش سر میزنم ک دیگه داغون داغون میشم و بدتر از هر وقتی ....این وضع نمیدونم تا کی ادامه داره ولی میدونم ک کشندست میدونم ک آخر خوبی نداره اگه به همین صورت ادامه پیدا کنه ...آخر خوش نداره  نمیدونم یعنی چی ولی میدونم ک اگه برگرده اگه بشه همون آدمی ک دوسش دارم ...

غوز بالای غوز یعنی خانواده ....خدای مهربانم حالم رو خوب کن فقط و فقط تو میتونی 

این روزها همه چیـــــــــــــــــــــــــــز دردناکه 

صـــــــــد و نـــــه

جمعه های لعنتی من ....

عجبیه این روزگار عجیب و غریب من ...عجیبه این اومدن ها و رفتن ها ...این بغض کردن این گاهی اشک ریختن و این بیقراری کردن بخاطر رفتن ها نیست بخاطر عجیبی سرنوشت خودمه بخاطر این درده ک یه جا جمع شده توی همه ی روزهام چه کنارم کسی باشه و چه کسی تنهام گذاشته باشه 

دیشب ساعت 3 و خورده ای بود انگار گوشیم داشت چراغ میزد انگار داشت جون میکند ک بگه یا اس مس دارم واست ...بازش کردم از اون روزی ک اومدم و آخرین پستی ک گذاشتم و خودش گفته بود ک شب اس میدم دیگه خبری ازش نشده بود و حالا معلوم نبود چند شب اون اس مس رو واسم فرستاده بود ک من خواب بودم و وقتی نصفه های شب از خواب بیدار شدم اس مس رو دیدم ...خدافظی کرده بود ...گفته بود ک فکر کردم و به این نتیجه رسیدم ک بودن ما دوتا دیگه فایده ای نداره و اگه اذیتت کردم منو و بخشش و خداحافظ ...اصلا شوکه نشدم از دیدن همچین اس مسی چون باید خیلی وقت پیش با این رفتاری ک این اواخر باهاش داشتم این اس مس رو میفرستاد ...منم بعد چند دقیقه ازش معذرت خواهی کردم چون احساس میکردم بخاطر رفتار این چند وقته خیلی پشیمونم و خیلی ناراحت ک چرا باید اینقدر بعد و خشن و مزاحم گونه با این بیچاره رفتار کردم من ک خودم خواستم باهاش باشم چرا با برگشتن ک نه فقط با ی اس مس دوبارش دیوونه شدم و حال این بیچاره رو گرفتم ...این افکار داشت اذیتم میکرد چون اون تقصیری نداشت و من بودم ک با بودن اسم این آدم توی زندگیم حاضرم همه رو به فاک بدم حتی خودم رو . 

ناراحت نیستم بخاطر دوباره تنهای تنها شدنم ...ناراحت نیستم بخاطر رفتن همیشگیش ...ناراحمت نیستم بخاطر این همه بغض . ولی این حال الانم رو نمیفهمم .خب شاید وقتی چند ماهی دوباره از این روزها بگذره حکمت این رفتن هم مشخص بشه ولی چرا این سرنوشت اینقدر مبهمه ؟؟ چرا کسی ک بخاطرش همه رو حتی خودم رو داغون کردم چرا کسی ک بخاطر با " امید " حدیث کسا خوندم ...چرا اینقدر براش بی ارزشم ...شاید براش خواستنی نیستم اونقدری ک اون برای من خواستنیه ....ولی میدونم این دوست داشتن و این خواستنش آخر ی روز منو میکشه 

امروز خیلی لعنتی بود ...خیلی زیاد اونقدر ک باید توی این شرایط خیلی وحشتناک فرداش 2 تا امتحان داشته باشم ک هر دوتاشم خیلی سخته ...یکیش رو ک هیچ امیدی به استادش ندارم و فقط مگه خدا کمکم کنه ...الانم بجای اینکه بشینم و یکم کد برنامه حفظ کنم نشستم اینجا و اشک میریزم و کسشر سر هم میکنم ...

چی میخواد تغییر کنه ؟؟؟