اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

اینـجـــآ دردهایــم را فریــــــاد میزنــم

خــــــآک بــــر ســـــراטּ

صـــــــــــد و نـــــــــوزده

چه روز داغونیه امروز با این هوای فوق العاده گرفته ...با این دل فوق العاده گرفته ....با این تن فوق العاده مریض و ی گوشه ای لش شده ...فکر نمیکردم بهار امسال اینقدر دردناک باشه یا اینکه خیلی از خدا خواستم ک توی سال جدید دیگه دردی واسه کشیدن و عذاب دیدن نداشته باشم ....احساس میکنم خرداد و تیر فوق العاده دردناکی در انتظارمه با این اولتیماتومی هم ک بهم آموزش دادد و گفت اخراج میشی از نتونی خودت رو جمع کنی ...حالا موندم ک چی میشه ...

نمیخوام ناله کنم ولی این اکتیو و دی اکتیو کردن خیلی اعصابم رو بیشتر بهم ریخته نمیدونم باید چیکار کنم فقط انگار دارم با صدای خفه فریاد میزنم ک کجایی چرا برنمیگردی و هیچ کس هم صدام رو نمیشنوه ....شاید که نه دیگه باید بگم قطعا ک خیلی وقته از همون شهریور لعنتی رفتم از زندگیش ....دوباره کس خول شدم از نبودنش بعد 3 ماه و رفتم سراغش و همون باعث شد ک یه یادآوری بشم توی ذهنش ولی من دل خوش کرده بودم به برگشتنش به اینکه دوباره میشیم عین سابق ولی مگه آدم چیزی رو ک بالا آورده دوباره میخوره ؟؟؟ نــــــــــــه قبولم نکرد و فقط شده بودم کسی ک ی زمانی مورد اعتمادش بودده و دیگه نخواست ک باشم شاید خیلی بهتر من هست ک فکرش رو بهش مشغول کنه ولی دعا کردم براش توی تمام مجلس هایی ک شرکت کردم دعا کردم برای کارش برای امیدش به زندگی گفتم ی کار خوب براش برسون همه چیز رو درست کن خــــــــــــدا ولی چرا درست نکردی ؟؟؟ بگو چرا نمیخوای ؟؟؟ نمیخواد ؟؟؟ هیچکدومتون منو نمیخوایین ؟؟؟ پس چرا بیقرارش میشم مثل الان ک بیام و شروع کنم به عذاب دادن خودم ؟؟؟ چرا پرم از سوال ؟؟ چرا حداقل من ک هیچی چرا براش کاری ک باعث بشه دلگرم و دلخوش بشه براش نمیرسونی ؟؟؟ خدایا من خستم از این همه درد از این همه مرور کردن ....نمیخوام دوسش داشته باشم نمیخوام با بقیه مقایسش کنم وقتی تو نمیخوای یا شایدم خودش نمیخواد ک باشه که بهم حس خوبی بده با بودنش ...چرا باید داغ نبودنش و نداشتنش رو همه جا با خودم ببرم....تا کی حق من اشک ریختنه برای چیزی ک ندارم و باید عین همه چیزهایی ک عقده شد و پشت ویترین بهشون نگاه کردم این پشت ویترین این قاب مجازی باید نگاش کنم ؟؟؟اگه مال من نیست درست من که نمیتونم با تو بجنگم ک چرا هنوزم دوسش دارم هنوزم بخاطرش مریض میشم و ی گوشه میفتم و از همه چیز بیزار میشم ؟؟ این حالت ها کم کم داره دیوونم میکنه بخاطر همین حالت ها اطرافیانم رو هم اذیت میکنم ...مامان بابام رو اذیت میکنم گناه اونا چیه ؟؟؟ چرا نمیتونم درست زندگی کنم چرا به دعاهام اهمیت نمیدی ؟؟؟ من که با امید صدات میکنم ....بهت گفتم درست کن همه چیز رو تمام آذر و دی و بهمن و اسفند و فروردین و اردیبهشت رو گفتم درست کن همه چیز رو حتی از قبل ترهاش ک همه چیز شده بود دعوا و دعوا ولی باز هم میگفتم درست کن همه چیـــــــــــــز رو ... منم بدی کردم به خیلی بیشتر از خودم ولی انگار اعتنایی ندادی به هیچی نمیدونم چرااااااااااااااا 

حرف زیاد هست خیلی زیاد ولی دیگه طاقتم کم شده از این بی حال شدنام و غصه خوردنام متنفر شدم از خودم ....فقط یادت نره من با امید همیشه صدات کردم همیشه گفتم پناه بر خودت همیشه احساس خوبی سعی کردم واسه خودم درست کنم ولی نمیدونم چرا با چیزهایی ک میبینم اینقدر بیقرارم میکنن ...خدایا جز این اشک هایی ک خودت میدونی از ناتوانی منه هیچی ندارم برای دادن به تو درسته پــــــــــــرم از گناه ولی تو ببخش و کمک کن خدایا دیگه کسی رو ندارم جز تو باهاش حرف بزنم 

پناه بر خدا 

صـــــــــــد و هیجـــــــده

من همه ی سعی خودمو کردم ...از خودم دلگیر و ناراحت نیستم ک کاری از دستم بر میومد و انجام ندادم بلکه خیلی هم بیشتر از اونچیزی ک باید تلاش میکردم واسش تلاش کردم و ولی باز هم نشد و نخواستن !!! دوتاشون نخواستن !!! هم اونی ک روزها و شب ها سر نماز بهش میگفتم ک تو معجزه کن و درست کن همه چیز رو ....همونی ک شب ها بعد ختم قران باز هم دعا میکردم با امیــــــــــد زیاد ک همه چیز درست میشه و همونی ک حتی یک قدم هم واسه منی ک خودش هم میدونست تمام زندگیم شده نخواست ک درست بشه همه چیز و انگار بهانه هایی ک توی ذهنش درست کرده خیلی با ارزش تر و بزرگ تر از من هستن اصلا من برای این آدم واقعا کسی بودم ؟؟ شاید به قطع یقین میتونم بگم نه هیچی نبودم جز کسی ک بعضی وقتا میومدم توی ذهنش و حتی سود و فایده هم داشتم براش و بعدش خیلی راحت و سرد منو میذاشت و میرفت و من میموندم و ی دل دلتنگ و ی ذهن به فاک رفته ....همون هم تصمیم گرفته ازم دریغ کنه و تا به امروز هم ک چند روز میگذره انگار خیلی مصمم روی تصمیمش مونده ....دیگه واقعا نمیدونم به چه چیزایی باید فکر کنم اونقدر آشفته و هپلی هم شدم ک واقعا نمیدونم باید به کدوم یکی از افکار بها بدم ولی الان با این همه خستگی ک توی تنم بدجوری ماسیده از خدا مزه چند لحظه ای آرامش رو ازش میخوام فقط واقعا واقعا دیگه رویی ندارم ک بخوام بگم خدایا درست کن همه چیز رو چون قطعا ی صدایی میاد ک میگه بس کن دیگه خواهشا بس کن و منم لال مونی میگیرم چون قرار نیست چیزی درست بشه پس چرا اینقدر امیدوار بودم ...نمیدونم

خیلی خیلی چیزها داره اذیتم میکنه ...نمیدونم چرا این چند ساله چرا باید بهار های زندگیم اینقدر دردناک بشه ...نمیدونم چرا فرا تر از سنم و ظرفیتم درد میکشم ک بعدش به بدترین شکل مریض میشم ....شاید با پیدا کردن کاری ک حداقل بتونم خودم رو دلخوش و سرگرم کنم بتونم از این افکار بیرون بیام ولی نه میدونم میتونم و نه میدونم چطوری باید کاری رو پیدا کنم ک شبیه هیچکدوم از کارهایی نباشه ک تا حالا سراغشون رفتم حتی اونقدر واهمه پیدا کردم نسبت به اینجور کارها ک احساس میکنم کلی حتی داغونم میکنه فکر کردن و بها دادن بهشون ...."پناه بر خدا" تنها کلمه اای ک باعث میشه وقتی میگمش یکم ته دلم قرص بشه از این همه مشکلات و آینده فوق العاده مبهمم 

پناه بر خدا